همسر بهشتی

زن ها فرشته اند...

همسر بهشتی

زن ها فرشته اند...

fereshte.goodwife@gmail.com
کانال ایتا: heavenlywife@

آخرین مطالب

۱۸ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم



خیلی وقت بود که میخواستم درباره دوستی و دوست ها و رابطه با آدم ها تحقیق کنم. نیاز داشتم نهج البلاغه و کلی کتاب حدیثی را بگذارم جلوم تا تکلیفم را از سیره و سخنان ائمه بپرسم. شاید ماه ها به این فکر میکردم که من باید درست و حسابی درباره این قضیه بخوانم، بنویسم، نتیجه گیری کنم ولی فرصت نمیشد. تا یک کتاب دست میگرفتم گریه های دخترم بلند میشد که با من بازی کن، حواست به من باشه. وقت های کمی هم که خواب بود به کارهای عقب افتاده خانه که کم هم نبود، می گذشت. آن فراغتی که با خیال جمع بنشینم و چندساعتی بخوانم و بنویسم و نوت بردای کنم و غرق یک موضوع شوم اصلا پیش نمی آمد. حتی نصف شب ها هم مال من نبود، خستگی یک روز طولانی به کنار، دخترم هر یکی دوساعت بیدار میشد و گریه میکرد و به زحمت باید دوباره می خواباندمش. در این اوضاع تنها چیزی که نداشتم فراغت و تمرکز برای خواندن و یادگرفتن بود. 

همان روزها بود که با خودم فکر میکردم چرا من قدر دوران تجردم رو ندانستم؟ همه آن سال هایی که منتظر بودم و دعادعا میکردم زودتر ازدواج کنم و تکلیف زندگیم معلوم شود، همه آن روزهایی که از پادرهوایی و معلوم نبودن آینده حرص میخوردم،  اتفاقا یکی از بهترین روزهای زندگی من بودند. هم به اندازه کافی بزرگ شده بودم، هم استقلال داشتم و هم هیچ مسیولیتی نداشتم. حتی شام و نهارم هم آماده بود. ته تهش باید هفته ای یکبار اتاق سه در چهارم را مرتب میکردم. مسئولیت ها و مشغولیت های آن موقع کجا و حالا که جمع و جور و مرتب نگه داشتن یک خانه هفتاد هشتاد متری، لباس شستن و غذا پختن و مهمانی دادن و … همه این ها با من است. بعد تولد دخترم هم که یک شغل تمام وقت به همه این کارهای قبلی اضافه شده. 

باز حسرت خورم و حسرت خوردم برای روزهای تجردم. چرا بیشتر استفاده نکردم؟ وقت خواندن همه کتاب های لازم آن موقع بود، که بخوانی و خط بکشی و نوت بردای … حتی اگر از من بپرسید برای بچه داری هم باید آن روزها کتاب خواند. که آرامش فکری و وقت کافی داری. وقت رفتن همه کلاس هایی که حالا باید به زحمت بین برنامه روزانه ام برایشان جا باز کنم همان وقت بود. از تقویت زبان بگیر تا مهارت هایی مثل بافتنی و خیاطی و … وقت دوست شدن با قرآن و نهج البلاغه آن دوران بود. که شب تا صبح و صبح تا شب هایش مال خودم بود. حتی وقت محبت به پدر و مادرم همان روزها بود. که پیششان بودم، وقتم آزاد بود. می توانستم با یک جاروی خانه یا شستن ظرف های شام مادرم را خوشحال کنم. چند روز در هفته غذا را من درست کنم. شب ها شانه های پدرم را ماساژ بدهم، پای صحبت هایش بنشینم، مادرم را در جمع های فامیل و مهمانی ها همراهی کنم… نه حالا که همیشه دل مشغولی خانه خودم هست و همسرم و دخترم و … و فرصت و فکرم خیلی خیلی محدود شده برای رسیدگی به آنها، حتی محبت کردن بهشان. نه حالا که محبتم قبل از بقیه نثار افراد خانواده کوچک خودم می شوم.

بعد فکر کردم چرا این دوران بعد تمام شدن مدرسه و قبل از ازدواج انقدر برای دخترها منفور است؟ چرا همه اینقدر و خسته و ناراضی و منتظر ازدواجند. هی دعا.. غصه... دعا... چرا کسی به آنها نمی گوید که در طلایی ترین روزهای زندگی تان ایستاده اید که برای همه کارهای خوب دنیا وقت و فراغت دارید. برای همه کارهایی که بعدها حسرتش را خواهید خورد. برای برداشتن توشه هایی که در سال های دور و نزدیک به کارتان می آید. از مهارت های دستی و هنرهای مختلف بگیر تا خواندن و یادگرفتن و افزایش معرفت. تا رفاقت با خدا حتی. چقدر حواس جمع برای ما متاهل های خسته و پردغدغه با بار کینه و ناراحتی های ریز و درشت از خانواده شوهر مانده که با مناجات های شبانه پر شود؟

قدر این این سال های ناب را بدانید. برای همه کارهای خوب دنیا. قدر روزهایی که شبیهش را شاید سال ها بعد در دوران بازنشستگی پیدا کنید. تازه اگر آن موقع هم پادرد و کمردرد و ضعف حافظه و نگهداری از نوه ها حوصله و توانی برایتان بگذارد. 

آخ مجردها! قدر بدانید…


فرشته بانو
۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۵۵ موافقین ۵ مخالفین ۲ ۱۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سر مسئله ای از خانواده خودم دلگیر بودم. کی را داشتم که خودم را پیشش سبک کنم؟ هی چشمم کشیده شد سمت تلفن که زنگ بزنم به همسرم و با او درد و دل کنم. می دانستم که او بهتر از هرکس می فهمدم یا آرامم می کند. ولی یک خط قرمز بزرگ بین من و تلفن کشیده شده بود، یک قانون تجربی و عاقلانه: «هیچ وقت از خانواده خودت با همسرت دردودل نکن. بدی هایشان را به او نگو. در کوتاه مدت آرام و سبک می شوی ولی بعدها حتما ضررش را در رابطه خودتان با هم، رابطه آنها با هم خواهی دید!» یادم آمد تا به حال چند بار این خط قرمز را زیر پا گذاشته ام و سبک شدم و در تمام آن بارها، دیر یا زود پشیمان شدم. دست هایم را مشت کردم و همسر را از لیست تو ذهنم خط زدم. نفر بعدی مشاور عاقل دلسوز بی طرف غریبه ای بود که راهنمایی ام کند. چه خیال خامی. این وقت روز از کجا باید پیدایش می کردم؟ با خودم فکر کردم باید یکی از این آدم ها برای این وقت های استیصال پیدا کنم و این گزینه هم خود به خود خط خورد. نفر بعدی یکی از دوستانم بود. فکر کردم گوشی را برمیدارم، زنگ میزنم، حرف می زنیم و سبک می شوم. من تعریف می کنم و او تعریف می کند... چندان به نظر بد نمی رسید. آدم های مختلف هی توی ذهنم چشمک زدند، ولی همان موقع با خودم فکر کردم آخرش چی؟ فایده این دردودل ها چیست وقتی یکی تو می گویی و دو تا او و مدام هم راتایید می کنید و آخ گفتی... خدا صبرت بده... حواله می کنید و تهش راه حلی که پیدا نکردی هیچ، بار غصه های توی دلت هم بیشتر شده، حق به جانب تر هم شده ای... غیر از این حرف ها، هیچ وقت دوست نداشتم جزییات رابطه ام با خانواده ام، با همسرم، را فقط به خاطر یک دردودل کردن آنی، یک سبک شدن موقتی، روی داریه بریزم و همه جا جار بزنم. با همه جذاب بودنش این گزینه هم خط خورد. گزینه بعدی سخت بود ولی به نظر منطقی تر می آمد. گوشی را بردارم و زنگ بزنم به خودشان. رک و راست حرف هایم را بگویم، گلایه هایم را مطرح کنم. ته تهش ناراحت می شوند و می رنجند دیگر. تصورشان از من بد می شود. خب بشود، به جایش درکم می کنند... سخت بود ولی. عادت به این کار نداشتم. داشتم همه جوانبش را بررسی می کردم که یکدفعه زنگ خطر توی ذهنم به صدا درآمد: هرچند خیلی وقت ها مطرح کردن مشکل با خود آدمی که باهاش مسئله داری بهترین راه حل ممکن است، ولی الان وقتش نیست! الان تو رنجیده و عصبانی هستی. هنوز خودت تحلیل درستی از اتفاق نداری. ابعاد مشکل برایت واضح نیست، توی موقعیتی نیستی که منطقی صحبت کنی. بیشتر نیاز به دردودل داری... و اینطور وقت ها صحبت کردن با خود طرف، بدتر همه چیز را به هم میریزد و بعدها از کلی از حرف هایت پشیمان می شوی. وقتی دیگر نمی شوی کاریش کرد و آبی است که ریخته شده. 

پس باید چکار می کردم؟ دلم از حجم غصه و مغزم از شدت فکرهای درهم داشت می ترکید. چطور باید خودم را آرام می کردم؟

راه حل آخر جذاب نبود، آسان نبود ولی از همه منطقی تر بود. لپتاپم را روشن کردم، یک صفحه تازه ورد باز کردم. چند لحظه به سفیدی صفحه پیش رویم چشم دوختم و بعد تایپ کردم: امروز که با مادرم صحبت کردم حسابی رنجیدم.

یکی اینتر زد و پرسید: چرا؟

- چون از من توقعاتی دارد که درست نیست، چون هیچ وقت درکم نکرده، چون کسی من را نمی بیند. 

سوی عاقل درونم نوشت: بیشتر بچه ها همین مشکلو با پدر و مادراشون دارن، نه؟

- خب آره. 

- پس تنها نیستی و مشکل شایعیه. حالا دقیق تعریف کن چی شده؟

دقیقه های بعد را من نوشتم و او نوشت. من گفتم و او گفت. توی حرف هم پریدیم و برای هم مثال زدیم. بعد چشم باز کردم و دیدم هم سبک شدم هم راه حل پیدا کردم و از همه بهتر یک دوست جدید دارم: خود عاقلم!

 

« به تنهایی از پس خیلی از مشکلات برمی آییم، فقط اگر بلد باشیم با آن منِ عاقلِ درونمان گفت و گو کنیم... »


فرشته بانو
۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۵۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

سم الله الرحمن الرحیم

 

 

امروز با خودم فکر میکردم کاش یکی هم پیدا میشد قصه ما را بنویسد. توی این دنیای پرهیاهو، وسط ماجرای پر سوز و گداز رمان ها، بین همه حکایت هایی که از دوست داشتن گفته اند و شنیده ایم، جای قصه ما زیادی خالی است عزیز…

امروز باخودم فکر میکردم کاش یکی قصه ما را مینوشت. من را می نوشت و همه آن شب بیداری های عارفانه. لابه لای کتاب ها. خیره به ماه روی بالکن کوچک اتاقم. من را مینوشت و دفترهایی که از قطعه های اشعار زیبایی که خوانده بودم پر میشد و کسی را نداشتم که مخاطبشان باشد. من را مینوشت روی آن تخت چوبی ساده، کنار شوفاژ با دسته کتاب هایی که هر روز کم و زیاد می شدند. با صفحاتشان به خواب می رفتم و لابه لای جمله هایشان چشم باز می کردم. من را با آن میز همیشه شلوغ و نامرتب. با برنامه کارهای انجام نشده. من را مینوشت وقتی غروب ها از دانشگاه برمی گشتم و سوز پاییزی کوچه ها را تنها قدم می زدم.  من را مینوشت وقتی بهارها دیوانه می شدم و عشقم نصیب هیچ بنی بشری نمی شد. عوضش تا دلت بخواهد بنفشه ها و قاصدک ها و شاخه های توت دانشگاه از محبتم سیراب می شدند. من وقتی دست دلم را محکم گرفته بودم که نیفتد، چشم دلم را خوب باز کرده بودم که پایش نلغزد، من وقتی توی راهروهای دانشگاه سر به زیر راه می رفتم و زیر لب ذکر «یا حافظ» می گرفتم.  من وقتی حواسم به صدای خنده ام، به رنگ روسری ام، به آدم های دور و برم بود… من وقتی به جای صورت به شانه استاد نگاه می کردم، تا مجبور نبودم حرف نمی زدم، کنفرانس نمی دادم و همیشه هنرمندانه خودم را در سایه نگه داشته بودم. من، وقتی حواسم بود که مردی منتظر من است و باید برایش پاک بمانم. چشمم، دلم، روحم و احساسم. کاش یکی قصه آن دخترکی را می نوشت که سر صبح، قبل کلاس هشت صبح، گوشی سیاه تلفن عمومی را گرفته بود دستش و همان طور که برگ های حیاط دانشکده را زیر پا له می کرد شماره آن کارشناس مذهبی را گرفته بود. پر از اضطراب و سوال و تردید بود و حالا به امید رسیدن به جواب، بوق های آزاد آن طرف خط را می شمرد. تا بالاخره تمام شد و صدای پدرانه مرد روحانی توی گوشی پیچید. کاش یکی قصه دخترکی را می نوشت که به جای گلایه از شکست عشقی و عشق یک طرفه و راه حل خواستن برای راضی کردن پدر و مادر به ازدواج با هم کلاسی، از ترسش می گفت. از آدم هایی که توی دانشگاه دیده بود، از پسرهایی که هیچ کدام شبیه مرد سربه زیر رویاهایش نبودند و حالا کاخ آرزوهایش داشت فرومی ریخت. کاش یکی از دردودل های دخترکی می نوشت که به مردها بدبین شده بود، به خواستگارها، از کجا معلوم یکی شکل همین پسرهای بی قید و بند هم کلاسی نباشند که صدای خنده های بلندشان با دخترها همه سالن را برداشته بود. کاش یکی حرف های سر صبح مرد روحانی را قصه می کرد. وقتی آرام و مطمین فقط یک سوال از دخترک پرسیده بود: شما خودتون در ارتباط با نامحرم چطور هستید؟ و دخترک که انگار سوز پاییزی دانشکده و خلوتی سر صبح حیاط و کابین زرد تلفن عمومی و حتی مخاطبی که کیلومترها دورتر پشت تلفن بود، برایش شده بودند شاهدهای محکمه عدل الهی. دخترکی که یک آن فکر کرد نمی تواند دروغ بگوید. مکث کرد، سکوت کرد و با تمام صداقتی که داشت مردد لب زد من… من … همه تلاشمو میکنم. همین جواب انگار برای مرد روحانی کافی بود. که لبخندی بزند که هرچند دخترک نمی دید، از تن صدایش حس میکرد و کوتاه مختصر جواب دهد: پس مطمین باشید یکی هم پیدا میشه که مثل شما همه تلاشش رو بکنه… کاش یکی قصه دخترکی را می نوشت که بعد گذاشتن گوشی روی ابرها راه می رفت. قدم های بلند برمی داشت. همه وجودش شادی و آرامش شده بود. و تا کلاس پرواز کرد. همان جمله کوتاه انگار آب سردی باشد بر همه ترس ها و غصه هایش. کاش یکی قصه دخترکی را می نوشت که بعد آن تماس دیگر خیلی بیشتر از قبل حواسش به خودش بود، به حجابش، به تن صدایش، به نگاه هایش… کاش یکی قصه دخترکی را می نوشت که دو سال سر به زیر رفت و آمد و دلش بند هیچ کسی نشد. 

امروز با خودم فکر می کردم کاش یکی هم پیدا می شد قصه ما را بنویسد عزیز. قصه تو را بنویسد وقتی خیابان های شهر غریبه را تنها گز می کردی. قصه پسرکی که در شلوغی دانشگاه چشمش همیشه پی کفش هایش بود. دوستانش از روبه رو می آمدند و تا می توانستند با دست و صورت شکلک در می آوردند. شاید متوجهشان شود. و آنقدر مثل همیشه چشمش به موزاییک های حیاط چسبیده بود که تا صدایشان را از یک قدمی نمی شنید، متوجهشان نمی شد. کاش یکی پیدا می شد قصه تو را بنویسد، وقتی توی راهروهای دانشکده از ترس استشمام عطر نامحرم با دهان نفس می کشیدی، وقتی توی آزمایشگاه  تمرین ها را عددسازی نمی کردی و تا آخرین نفر می ماندی تا توی گزارش کارت دروغ ننویسی، وقتی حرص همه هم گروهی هایت در می آمد. کاش یکی هم پیدا می شد قصه تو را بنویسد. وقتی تابستان های کشدار سخنرانی را پلی می کردی و هنسفری به گوش میرفتی سراغ حیاط بزرگ خانه تان. آب دادن به درخت ها، رسیدگی به گل ها… وقتی هی گوش می کردی، فکر می کردی و خودت را بزرگ می کردی. 

امروز با خودم فکر می کردم وسط این همه قصه عشقی پرماجرا، کاش یکی هم داستان ساده ما را می نوشت. بی بحران، بی تنش، بی تعلیق. وقتی توی حرم، نزدیک ضریح رفته بودی سجده و پشت هم تکرار کرده بودی: استخیرالله خیرا… وقتی چند ساعت بعد با آن کت و شلوار خاکستری روبه روی من نشسته بودی. و من که مثل همه خواستگارهای قبل زل زده بودم به جوراب هایت. وقتی برگه سوال هایت را درآوری. تو پرسیدی، من پرسیدم. تو گفتی، من گفتم. تو تعریف کردی، من تعریف کردم. وقتی توی تمام آن دقیقه ها گوش بچه بازیگوش دلمان را محکم گرفته بودیم که خوشمزگی نکند، سر به هوایی نکند، اجازه دهد «عقل» به کارش برسد… کاش یکی قصه ما را می نوشت وقتی به محض بیرون آمدن از خانه ما به مادرت گفته بودی عالی. بیست بیست. و من چندساعت بعدش، توی جلسه قرآن نشسته بودم چفت دوست صمیمی ام و آرام گفته بودم خیلی خوب بود. فکر کنم همین بشه…

کاش یکی قصه مارا می نوشت وقتی تو برگشته بودی دانشگاهت و من مانده بودم و امتحاناتم. بعد یک روز جمعه، مادرت زنگ زده بود خانه مان و اجازه خواسته بود تلفنی بقیه صحبت هایمان را ادامه دهیم. چند دقیقه بعدش تو زنگ زده بودی. پسرکی که روی نیمکت زرد نشسته بود و خودش را توی تلفن معرفی می کرد. کاش یکی قصه دخترکی را می نوشت که بااسترس و پر از هیجان تلفن به دست وسط شلوغی اتاق همیشه نامرتبش ایستاده بود و نمی دانست چه بپرسد. کاش یکی قصه پسرکی را می نوشت که بین درخت های چنار پارک روبه روی خوابگاهش راه می رفت و از خودش می گفت…

می دانی عزیز. قصه زیاد خوانده ام. همه عشق های پر سوز و گداز دارند و معشوق های آن چنانی. داستان یک خطی ما پیش آنها زیادی ساده است. مایی که نه شکست عشقی خوردیم نه شب بیداری های عاشقانه کشیدیم، نه گریه های در فراق یار کردیم… مایی که منتظر ماندیم تا آنی که باید بیاید. وقتی آمد، وقتی شناختیمش. دستمان را توی دستش گذاشتیم، دل به دلش دادیم و عاشقش شدیم. کاش یکی قصه شعرهای عاشقانه ای که تو برای من گفتی، متن های عاشقانه ای که من برایت نوشتم… کاش یکی قصه عمق محبت ما را هم می نوشت. 

«و من آیاته ان خلق لکم ازواجا لتسکنوا الیها و جعل بینکم موده و رحمه»



فرشته بانو
۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۵۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم



زندگی مشترک اینطور نیست که بنایی را بسازی و بعد رهایش کنی به امان خدا. تا سال های سال  ستون هایش مقاوم باشد و لوله ها نشتی نکند و نمای ساختمان هم خراب نشود. اتفاقا زندگی مشترک بیشتر شبیه ساختن یک گلخانه است. پر از گل های زیبا و حال خوب کن و چشم نواز. اما حساس. آب و کودشان باید به راه باشد. دمای هوا و رطوبت را مرتب چک کنی. نهایت غافل شدنت می تواند چند روز باشد و بعد باید دوباره پرانرژی برگردی. هرس کنی، قلمه بزنی، بکاری… حتی نوازش کنی. زندگی مشترک اتوبوس بین راهی نیست که سوار شوی و چشم هایت را ببندی تا کمک راننده فریاد بزند که رسیدید. ماشین لوکس خوش فرمانی است. فقط نکته اش این است که تو راننده اش هستی. استراحتگاه جاده ای و توقف های کوتاه هم دارد اما خدانکند موقع رانندگی یک لحظه چشم روی هم بگذاری. چشمت باید به جاده باشد و فرمان را محکم بچسبی. مخصوصا وقت هایی که سرعت زندگی و اتفاقات منتظره و غیرمنتظره اش بیشتر از حد معمول است. مخصوصا وقت هایی که جاده شلوغ است، ناهموار می شود…  صاحب آن گلخانه زیبا یا راننده آن ماشین لوکس خوش دست، اتفاقا آدم های خوشبختی هستند. مراقبت،چیزی از خوشبختی شان کم نمی کند. برعکس داشته هایشان را عزیزتر می کند، زندگی شان را پرنشاط تر می کند. 

 

فقط باید همان اول اراده کنیم که نگذاریم زندگی روی دور رکود بیفتد. برای حفظ داشته هایمان زحمت بکشیم. 

آدم های زحمت کش همیشه بیشتر از بقیه از دنیا لذت می برند.



فرشته بانو
۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۵۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم



تصور کنید یک روز بعد از ظهر، مشغول رسیدگی به کارهای خانه هستید که آیفون زنگ می خورد. مرد پشت در به شما می گوید یک بسته سفارشی دارید که باید تحویلش بگیرد. گیج و متعجب در را باز می کنید و از دیدن یک دسته گل زیبا و باسلیقه حیرت زده می شوید. بعد روی کارت کوچک دسته گل، خط همسرتان و جمله محبت آمیزش را می بینید و حسابی ذوق می کنید.

.

کاری به این ندارم که این رویا چقدر دست یافتنی است. سوال من چیز دیگری است. بعد همه این اتفاق ها فکر میکنید چقدر بتوانید لذت این تجربه را توی دلتان نگه دارید؟ همان روز زنگ نمی زنید برای بهترین دوستتان تعریف کنید؟ یا به خواهرتان خبر دهید. یا عکسش را بگیرید و توی گروه تلگرامی دوستانتان بگذارید؟ با یک جمله عاشقانه و ماوقع ماجرا در اینستاگرامتان منتشر کنید؟... خوب فکر کنید چند بخش از لذتی که ما از اتفاقات می بریم به خود آن اتفاق مربوط است و چند بخش دیگر را در نشان دادن آن به دیگران جست و جو میکنیم؟

ته این خصوصیات را که بگیری میرسی به زندگی های تهی شده. شادی های مصنوعی. زندگی عکسی. همه چیز برای عکس، برای ثبت. برای تعریف کردن و منتظر واکنش و به به و چه چه بقیه ماندن. پیج هایی پر از عکس غذا و سفر و خوشی. انگار اگر نتوانیم خوشبختی یا خوشحالی مان را برای بقیه تعریف کنیم، اصلا مزه نمی دهد. از سفره نهار و شام و میز صبحانه و تزیینات مهمانی مان عکس میگیریم برای گروه های آشپزی. از هدیه ها و جشن ها و تولدها و لباس هایمان حتی، برای اینستاگرام. توی دنیای این روزهای ما زن ها اتفاقات از خوشی تهی شده اند. فقط نشان دادن است که خوشحالی می آورد.

بحث من الان، نه چشم هایی است که با دیدن یا شنیدن خوشبختی ما رنگ حسرت بگیرد، نه مقایسه هایی که بنیان خیلی زندگی ها و آرامش روانی افراد را به باد می دهد و شروعش با حرف ها و عکس ها و خاطره ها و تعریف های ما از زندگی و شوهر و بچه و ... مان است، نه بیهودگی و واتلاف وقتی که در این زنجیره های بی پایان به نمایش گذاشتن وجود دارد. 
بحث من اتفاقا خیلی ساده تر، مهم تر و خودخواهانه تر است: با عادت به نمایش دادن خوشی ها، لذت درک آن خوشی را از خودمان میگیریم. کمتر احساسش میکنیم. بلد نیستیم برای خود آن لحظه، برای زیبایی آن اتفاق، خوشحال شویم. خوشحالی منوط می شود به گفتن و تعریف کردن آن برای بقیه. غذای خوش رنگ و لعاب تزیین شده مان وقتی بهمان می چسبد که قبل هرچیز عکسش را جایی منتشر کنیم، وگرنه تمام مدت دیردیرمان می شود برای به اشتراک گذاشتن عکس و دستور پختش.

یاد بگیریم برای خودمان زندگی کنیم. در لحظه زندگی کنیم. درهای بهشت کوچکمان را به روی همه ببندیم و از اتفاقات خوب به خاطر خود آن اتفاقات لذت ببریم، نه به خاطر قابلیتی که در به نمایش گذاشته شدن برای بقیه دارند. آدم هایی که شادی ها و خاطره ها و سورپرایزها را برای خودشان نگه میدارند آدم های شادتر، پرآرامش تر و خوشبخت تری هستند که فرصت تجربه کردن لذت واقعی را به خودشان داده اند.

حالا به ماجرای اول فکر کنید. می توانید این خاطره شیرین را فقط برای خودتان نگه دارید؟ فقط و فقط برای خودتان. حتی نه به امید تعریف کردن آن برای بچه هایتان... بعد هروقت دوباره یادش می افتید ته دلتان حسابی ذوق کنید و غرق حس خوب خوشبختی شوید؟

چه خوب گفته اند که ارزش هر آدم، به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد... و ما چقدر این روزها با این جمله غریبه شده ایم.



فرشته بانو
۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم



الحمدالله در سال های اخیر طب سنتی خیلی خوب در کشور ما جاافتاده و اثربخشی و درستیش به همه ثابت شده. یک نکته ای که خیلی وقته میخوام در وبلاگ بهش اشاره کنم همین استفاده از نسخه های طب سنتی در درمان خیلی از مشکلات خانوادگیه. حتی اگر مطالعه کمی درباره این علوم داشته باشید حتما میدونید که از نظر این طب، روح و جسم ما و حتی اعضای مختلف جسممون با هم در ارتباطند. نمیشه اثر بیماری های جسمی در روح منعکس نشه یا حتی برعکس. (نمونه هایی مثل حسادت که جسم رو هم از بین میبره و ...) از اون طرف نمیشه پوست شما جوش بزنه و با چندتا کرم و صابون و ... بشه این بیماری رو برای همیشه از بین برد. چون مشکل در جای دیگه ای هست که خودش رو به شکل جوش و آکنه روی پوست نشون داده، یا ریزش مو و ... خلاصه از نظر این علم همه این ها یک زنجیره به هم پیوسته ست و خیلی وقت ها ما با درمان موضعی همون مشکلی که حاد شده میخواهیم به نتیجه برسیم که قطعا نتایج کوتاه مدت میگیریم یا فایده ای نداره و یا یک بخش دیگر ضرر بیشتری میبیند. 

بحث درباره طب سنتی زیاده، اما بخشی که مدنظر من بود خیلی از مشکلات اخلاقی و رفتاری تو خانواده هاست که شاید استفاده از نسخه های ساده گیاهی و خوراکی یا پرهیزات مشخص برای درمانشون بسیار بسیار آسون تر از تلاش برای تغییر رفتار خودمون، همسرمون یا بچه هامون باشه. 

مثلا زود عصبانی شدن آقایون یا پرخاش گری نوجوان ها یکی از مشکلات شایعه. تلاش برای تغییر رفتار اون فرد چه از طرف خودش باشه چه اطرافیانش واقعا دشواره. اما یک سری پرهیزات غذایی ساده مثل کم کردن ادویه، غذاهای تند و با طبع گرم، یا نوشیدن برخی دمنوش های خوش طعم یا اضافه کردن یه سری مواد غذایی به برنامه روزانه و ... میتونه چندبرابر تلاش های شما و خود اون فرد نتیجه بده. 

افسردگی، بی حوصلگی، حتی تنبلی و کسلی، کم بودن میل جنسی، خستگی مفرط، وسواس های فکری یا عملی... و خیلی از مشکلات دیگه ای که امروز دچارش هستیم نسخه های ساده و در دسترسی تو طب سنتی داره. فکر میکنم خیلی خوبه اگر کنار بقیه تلاش هایی که برای برطرف کردن اون رفتار میکنیم، عمل به چندتا نسخه ساده طب سنتی رو هم بگنجانیم. نیاز به مطب و دکتر خاصی هم نیست، در این حد، اینترنت پر از دستورات خوب و بی ضرره که با یک سرچ ساده پیدا میکنید. 

قرار هم نیست معجزه کند، فقط میخواهد کمی کارمان را ساده تر کند. 


فرشته بانو
۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم



کوفته هویج درست کردم. قلقلی ها را که میکشم توی ظرف فکر میکنم چیزی کم است. سریع در یخچال را باز میکنم. سبزی خوردن نداریم، گوجه و خیارشور هم، فقط از سبزی های هفته پیش چند ساقه سبز پیازچه و یک مشت جعفری مانده. پیازچه ها را حلقه میکنم و می‌پاشم روی قلقلی هایی که با سس ربی حسابی خوشرنگ شده اند. و چند پر جعفری می چینم کنار ظرف. به همین سادگی شام شبمان به زیبایی عکس های خوش رنگ و لعاب اینترنت از غذاهای خارجی می شود. 

شام نداریم. همسرم می گوید سیب زمینی بخوریم. پوره... سرخ کرده... من فکری می کنم و سریع دوتا سیب زمینی میگذارم در ماکروفر کبابی شود. بعد تا آن ها می پزد، یک پیازداغ حسابی درست میکنم و زردچوبه می زنم. سیب زمینی ها را که له کردم توی ماهیتابه چرخ می دهم تا عطر زردچوبه و فلفل و پیازداغ بگیرد. می کشم توی یک کاسه لعابی سفالی، جعفری ساطوری شده و دوتا قاشق...  شام  ساده بیست دقیقه ای با به به و چه چه شروع می شود و من دلخورم از اینکه نان ها را همین طور توی پلاستیک آوردم و یادم رفت توی سبد حصیری بگذارم.  

سال های اول زندگی، سفره صبحانه را که می انداختم همیشه فقط پنیر و گردو بود. اهل مربا نبودیم برای همین نمی آوردم. همان وقت ها چند بار همسرم گفت کره مربا هم بیار. من مقاومت می کردم. چرا بیارم؟ ما که مربا نمی خوریم. می گفت همین جوری بیار سفره رنگ و لعاب بگیره. نمی فهمیدم. حالا که پخته تر شدم، اگر روزی سفره صبحانه را همسرم بیندازد، من سریع میدوم در ظرف ها را از توی سفره جمع میکنم، لیوان یک شکل می آورم، ارده و کره و مربا می چینم. حالا خیلی وقت است که به ارزش این رنگ و لعاب زندگی پی بردم. همین زیبایی های ساده و کوچک و کم زحمت. مثل سالادی که برای غذا درست میکنیم، ترشی ای که به جای شیشه توی ظرف می کشیم، غذایی که به جای قابلمه توی دیس می کشیم، سفره قلمکاری که برای خودمان سوغات می آوریم... 

یاد گرفته ام که رنگ و لعاب زندگی قشنگ است. روح می دهد به خانه. نشاط می دهد به افراد خانه. و چه خوب که خدا وظیفه این کارهای کوچک شادی آور را به عهده زن ها گذاشته. کیف میکنم از خودم وقتی سفره روح می گیرد، خانه روح می گیرد... شور و شوق زندگی، یکی از معدود چیزهایی است که همیشه از ته دل به آنها افتخار می کنم. رنگ و لعاب زندگی همان فرق خانه بی زن با خانه ای است که خانم خانه دارد. مثل گلدان های پشت پنجره، مثل رنگ و روی غذا. قلقل کتری یا یک کیک ساده خانگی. 

یک چیزی توی مردها کم است که زن ها کاملش می کنند. برای مردها هم انگار این ویژگی خیلی شیرین است. زن غیر آرامشش، کسی است که به زندگی همه افراد خانواده روح می دهد، نشاط می بخشد و بلد است با جادوی انگشت هایش عکس های سیاه و سفید روزمرگی را رنگی کند...

زن باشیم. 

 


پ.ن: کاش شما هم ظرافت های ساده و زیبای زندگی تان را برای من و بقیه خواننده ها بنویسید. از هم یاد بگیریم. شما چطور به زندگی تان رنگ و لعاب می دهید؟



فرشته بانو
۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم



زندگی خوب بدون زحمت به دست نمیاد! 

 

روی این جمله خیلی باید فکر کرد، خیلی باید کار کرد. این جمله رو خیلی باید بولد کرد، پررنگ کرد، یاد داد... تو ناخودآگاه ما جاافتاده که برای هرچیزی باید زحمت بکشیم. از همون بچگی برای نمره خوب درس می خوندیم، برای قبولی کنکور، برای موفقیت تو هر رشته فوق برنامه ای که انتخاب کرده بودیم چه رشته ورزشی بود، چه هنری... بعد از شب بیداری ها و تست زدن ها و آزمون آزمایشی دادن های کنکور، وارد دانشگاه شدیم. از حالا به بعد باید برای فارغ التحصیلی زحمت می کشیدیم، برای معدل الف، برای نمره گرفتن، تحقیق نوشتن، بعد برای مقاطع بالاتر اگه خوندیم... یا اونایی که شاغل شدن برای شغلشون. برای رضایت کارفرما، برای پیشرفت شغلی... اینا رو پذیرفته بودیم. نمره خوب، کار خوب، درس خوب، اثر هنری خوب، رتبه خوب، موفقیت اجتماعی خوب... بدون زحمت به دست نمیاد. خیلی راحت، خیلی طبیعی، بدون هیچ چک و چونه ای تلاش تو این حوزه ها رو قبول کرده بودیم. 

اما نمیدونم چی شده که به زندگی خانوادگی که میرسه کسی توقع زحمت نداره. این فکر اشتباه از کجا اومده و تو ذهن ما جا خوش کرده که ازدواج میکنیم که همه چی بهتر بشه. بله بهتر میشه، مثل دانشگاه رفتن، مثل سر کار رفتن... ولی این بهتر شدن، راحت تر شدن لازمه ش یه زحمتیه. مثل همون دانشگاه رفتن... مثل سر کار رفتن. 

ولی انگار به زندگی که میرسه انگار قرار نیست زحمتی باشه. میخوایم خودمون باشیم با همون اخلاقای گذشته، همون عادت های گذشته... همون تنبلی های گذشته... به علاوه کلی خواسته و آرزو و خیال برای یک زندگی رویایی. بعد هم که نمیشه همه کاسه چه کنم دستشون میگیرن. چی بود این ازدواج؟ چرا کسی نگفت انقدر سخته؟ چرا اونجوری نیست که فکر می کردیم...

ما آدم تلاش کردن نیستیم!

یعنی هستیم ها، همون خانم شاغل، برای رضایت رییس و قوانین محیط کارش شش صبح بیدار میشه تا هفت و نیم برسه سر کار، هر روز هفته... سخته، خیلی سخت. ولی تلاش میکنه برای حفظ چیزی که میخواد. برای پیشرفت تو شغلش. رسیدن به اون ایده آل شغلی که مدنظرشه. اما همون خانم اگر خونه دار باشه شش صبح بیدار نمیشه برای همسرش صبحانه حاضر کنه. چه چیزی مگر تغییر کرده؟ ازدواج و زندگی مشترک هم یک فضای و زمینه جدیده، که دنبال موفقیت و پیشرفت هستیم توش. پس باید تلاش کنیم، باید به خاطر از یک سری خوشی ها و راحتی هامون بزنیم تا یه خوشی ها و راحتی های دیگه ای پیدا کنیم. اما یه تفکر غلط خیلی وقته تو ذهن ما جاافتاده، اینکه زندگی باید بدون زحمت خوب باشه!

همون خانم از شب قبل حواسش هست لباسش شسته باشه، اتو باشه، مرتب باشه برای سر کار. هزینه میکنه برای مرتب بودن سر کارش. ابروهاش پرنباشه. صورتش مرتب باشه... اما به لباس تو خونه که میرسه، هرچی راحتم بپوشم. هرچی دم دسته بپوشم... میخواد رنگاش با هم بیاد یانه، شلوارش زانو افتاده باشه یا نه، دامنش قدیمی باشه یا نه... تکراری باشه یا نه.. شوهرم دوست داشته باشه یا نه... اصلا شوهرم چی دوست داره؟ لباس رسمی سر کارمون رو میدونیم. رنگ  واندازه و فرم... اما نمیدونیم لباسی که شوهرمون دوست داره چیه؟ مگه خونه یه حوزه جدید نیست؟ که میخوایم توش موفق بشیم و به آرزوهامون برسیم؟ رویاهامون درباره زندگی محقق کنیم. چرا واسه این یکی تلاش نمیکنیم؟

یک خانم شاغل رو تصور کند که میخواد ارتقای رتبه بگیره تو شرکت محل کارش. چقدر وقت میذاره، چقدر تلاش میکنه، همه فکر و ذکرش میشه اون موفقیت، ایده میزنه، مشورت میگیره، توانایی هاش رو زیاد میکنه، قابلیت هاشو افزایش میده... این عزم جدی، اگه تو زندگی خانوادگی بود، قدرت این رو داشت که یک زندگی در حال طلاق رو نجات بده، چه برسه به خوب کردن یک زندگی معمولی... فقط مشکل اینه که به زندگی خانوادگی که میرسه همه چی باید خودش خوب باشه... خودش خوب بشه... و اگر نشه و نباشه تقصیر هرکسی هست جز ما. 

همه مشکل همین جاست. ما آدم تلاش کردن برای زندگی مشترک نیستیم. شاید چون اصلا تا امروز نمیدونستیم که برای زندگی مشترک هم باید تلاش کرد. همون طور که موفقیت تو کار بدون زحمت به دست نمیاد و اگه بیاد هم پایداری و دوامی نداره، خوشبختی تو زندگی مشترک هم بدون تلاش به دست نمیاد و اگه بیاد، مثل روزهای عقد و ماه عسل و یکی دوسال اول زندگی، این هم دوامی نداره. اگه با زحمت و تلاشمون حفظ و تثبیتش نکنیم. 

گره کور ماجرا همین جاست. اینکه باید برای خودمون جابندازیم که برای داشتن یک زندگی شیرین. یه رابطه عاشقانه با همسرمون، یه خونه گرم و شاد و پرخنده... باید تلاش کنیم. حسابی هم تلاش کنیم. بعد تو لحظه لحظه زندگیمون از نتیجه این تلاش لذت ببریم. 

ضرورت زحمت و وقت گذاشتن و استقامت نشون دادن رو که پذیرفتیم بقیه راه خیلی سخت نیست. هزارتا کتاب و فیلم و مشاوره و سخنرانی و مطلب هست که خیلی واضح بهمون یاد میده چیکار کنیم تا همه چیز همون طوری بشه که میخوایم. 

آدم های خوشبختی که اطرافتون میبینید دو حالت دارن. یا در یک خوشبختی موقتی هستن، مثل کسانی که اوایل ازدواجشونه و اون اوایل تازگی دو طرف و ذوق و شوق انقدر هست که دوطرف چشم روی عادت های بد و موارد اختلاف زا ببندن و فقط از بودن با هم لذت ببرن.  مثل آدمی که اتفاقی یک شغل خوب پیدا کرده، موفقیت شغلیش موقتیه اگه با زحمت و تلاش خودش اون شغل رو نگه نداره. 

و یا دارن برای تداوم خوشبختی شون هر روز زحمت میکشن. زحمتی که ما نمیبینیم و فقط غبطه خوشبختی شون رو میخوریم. مثل فرق شاگرد معمولی کلاس با شاگرد اول... تنبلی ها و سرخوشی های اون با زحمتا و خوندن های این. 

حالت دیگه ای وجود نداره. مطمین باشین.



فرشته بانو
۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم




توی دنیایی زندگی میکنیم که برای قهرمان ها ملی و جهانی، سیاسی و ورزشی، جنگی و دفاعی… یادبود و بزرگداشت می گیرند… روی شانه هایشان ستاره نصب می کنند… عنوان می دهند… با حلقه گل و لوح تقدیر به استقبالشان می روند ولی هیچ کس بزرگ ترین قهرمان های دنیا را نمی شناسد. کسی برایشان بزرگداشت نمی گیرد، حلقه گل گردنشان نمی اندازد.. ستاره ای روی شانه شان نیست و تازه اگر بعد همه این استقامت ها و مدال آوری ها، از سختی های راه قهرمانی شان  لب به شکوه باز کنند با عبارت (چیکار کردی مگه؟ یه بچه بزرگ کردی!) مواجه می شوند. 

مادرها قهرمان های بزرگ دنیای کوچک ما هستند. قهرمان هایی ناشناخته که حتی خودشان هم قدر خودشان را نمی دانند، قدرت خودشان را باور ندارند… بس که توی جامعه کوچک و بزرگ اطرافشان اهمیت این کار سخت، این کار عظیم، این کار طاقت فرسا و این کار باارزش، کوچک قلمداد شده…

من از وقتی مادر شدم تازه مادرها را شناختم. حالا به همه مادرهای اطرافم به چشم قهرمان نگاه میکنم. قهرمان هایی ناشناخته. قهرمان دنیای کوچک خودشان. و هرچه تعداد فرزندانشان بیشتر باشد در چشم من اسطوره تر می شوند...  وقتی دخترجوانی را میبینم که بچه ای چند ماهه به بغل دارد ذهنم می رود سراغ همه شب بیداری ها و کم خوابی ها و بدخوابی ها و درگیری ها و استرس های این چندماهه اش… وقتی مادری را میبینم که بچه به بغل میله مترو را گرفته از همان لحظه اولی که دخترش را بیدار کرده، با بدخلقی هایش ساخته و نیم ساعت لقمه به دست دنبالش راه رفته تا صبحانه اش را بخورد، پابه پای بچگی هایش بچگی کرده، بازی کرده، حاضرش کرده، نق و نوق هایش را از گرما و دوری راه را تحمل کرده، این همه سنگینی را بغل کرده تا رسیده به مترو… مثل یک فیلم توی ذهنم رژه می رود و خواه ناخواه به صورت مهربان گشاده اش که به شیرین زبانی های دخترک گوش سپرده لبخند می زنم… وقتی خانه بچه داری مهمانی دعوت میشوم پشت ظاهر آن خانه مرتب و آبرومند و آن سفره رنگین باسلیقه مادری را میبینم که از دیروز دنبال سر بچه ها راه افتاده، هی آنها ریخته اند، او جمع کرده، هی در و دیوار و میز و زمین را لکه کرده اند و پاک کرده… آخر شب که بچه ها خوابیدند سرک کشیده به پشت مبل ها و زیر میزها و کاغذپاره و اسباب بازی جمع کرده… بعد با همان خستگی سالاد درست کرده، مقدمات مهمانی فردایش را مهیا کرده… فردا بچه به بغل خورش هم زده، وسط آرام کردن دعوای بچه ها آمده توی آشپزخانه و برنج آبکش کرده، تا همان لحظه آخر دویده و حالا مهربان و مرتب لبخند می پاشد به روی مهمانانش… توی فرودگاه که زن و شوهری بچه به بغل میبینم از همان لحظه تصمیم به مسافرت تا چمدان چیدن و فکر کردن به همه مایحتاج بچه توی این یک هفته از دفترچه بیمه و دارو و خوراکی و اسباب بازی، تالباس گرم و لباس خنک و کلاه و پاپوش… تا تمام مسیری که بچه گریه کرده و مادر جانم گفته، توی اتوبوس که بی قراری کرده و مادر تحمل کرده…  توی هواپیمای که جیغ کشیده و مادر سرش را گرم کرده… همه لحظه های سخت و شیرین سفر با بچه کوچک پیش چشمم مجسم می شود. و وقتی مادری را میبینم که چندتا بچه را از آب و گل دراورده آنقدر تصویر از مادری کردن و صبوری کردن و شب بیداری کشیدن و پرستاری کردن و پابه پایشان بچگی کردن و غذاپختن و شستن و رفتن و قربان صدقه رفتن توی ذهنم چرخ می خود که انتها ندارد… 

 حالا فکر میکنم آدم اگر بخواهد ظرفیت وجودی خودش را کشف کند، اگر بخواهد قدرت خودش را بفهمد، اگر بخواهد دست به کارهایی بزند و توانایی هایی از خودش نشان دهد که برای خودش هم عجیب باشد... اگر بخواهد خودش هم به چشم تحسین به خودش نگاه کند... آسان ترین و سخت ترین کار این است که مادر شود. مادرها قهرمان های بزرگ دنیای کوچک ما هستند.

و پیرجماران چه خوب ارزش این قهرمان های ساده صبور بی ادعا را فهیمده بود که به نوه اش گفت: من حاضرم ثوابی که تو از تحمل شیطنت پسرت می بری با ثواب تمام عبادات خودم عوض کنم… 

و جز مادرها چه کسی می داند تحمل شیطنت های پسربچه ها یعنی چه….



فرشته بانو
۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم



یکی از خصوصیات مشترک خیلی از ما آدم ها پروژه ای کار کردن است. دلمان میخواهد کاری را که شروع کردیم، موضوعی که فکرمان را مشغول کرده... را با هر جان کندن و سختی ای که هست بالاخره (تمام) کنیم. پرونده اش بسته شود. آن نفس عمیق و آخیش آخر را هم بکشیم و استراحت کنیم تا پروژه بعدی. 

ولی واقعیت زندگی این نیست. زندگی موضوعات زیادی دارد که از ما توجه مستمر می خواهد، تا آخر عمر. فهمیدن این نکته و پذیرفتن این واقعیت راز خیلی از موفقیت هاست. 

یکی از همین موضوعات، همسرداری است. ممکن است من یک بازه چندماهه برای خودم درنظر بگیرم، چندتا کتاب خوب درباره زندگی مشترک بخوانم، کلاس بروم، سی دی گوش کنم، تمرین کنم... نتیجه این مدت قطعا تا مدت ها زندگی مشترک، خودم، اخلاقم، همسرم و ... را شارژ می کند ولی تقریبا سال بعد همان موقع ها دوباره باید مطالعه را شروع کنم. حتی همان کتاب های قبلی، همان کلاس های قبلی، سی دی های قبلی... از یک جایی به بعد خیلی هم لازم نیست دنبال حرف جدید باشیم. ولی همان قبلی ها حتما باید تکرار شود تا دوباره قدرت تنظیم رفتار ما را پیدا کند. 

لازم نیست کل سال کتاب رازهایی درباره مردان یا زن کامل کنار دستمان باشد، ولی سالی، دوسالی یکبار خوب است دوباره از این کتاب ها بخوانیم. همان کتاب های قبلی را بخوانیم، همان جمله هایی که زیرشان را خط کشیده ایم... غر نزنید... مرد را بپذیرید... تحسین کنید... به خودتان برسید... به آشپزی اهمیت بدهید... 

همین حرف های ساده معمولی که همه مان حفظیم باید تکرار شود، یادآوری شود. این تلنگرها رمز موفقیت رابطه است. مثل آبیاری مداوم یک گلدان که تر و تازه بماند.



فرشته بانو
۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر