همسر بهشتی

زن ها فرشته اند...

همسر بهشتی

زن ها فرشته اند...

fereshte.goodwife@gmail.com
کانال ایتا: heavenlywife@

آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشاجره» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم


 بحثمان شده بود. سر یک موضوع بیخود تکراری. ماه ها بود که بحثش را باز نکرده بودم تا آن روز ظهر. خسته بودم. از بیرون آمده بودم. حواسم نبود و آدم گیج و خسته که باشد خیلی اختیار حرف زدنش دست خودش نیست. کنترلش کم می شود و حتی کمی عقلش. 

خیلی خیلی خیلی مراقب لحظه های خستگی باشید. اصلا حرف نزنید، اصلا بخوابید...بهتر از حرف هایی است که دیگر مهارش دست خودتان نیست. لحظه های خستگی لحظه های جرقه زدن همه مشکلات است. فقط باید سکوت کرد. آدم خسته کم طاقت است. 

قبل از اینکه آن حرف خاص که شروع آن بحث ناخوشایند شد، را بگویم یک لحظه توی دلم گفتم ولش کن! نگو! نکنه نتیجه عکس بده. خسته بودم و نتوانستم مثل بقیه وقت ها کنترل زبانم را بگیرم دست خودم. بی خیال به عقلم گفتم نه بابا! چقد سخت میگیری! و حرف را زدم. 

این لحظه هایی که آدم یک لحظه شک می کند بگوید یا نه، خیلی لحظه های مهمی است. همین که این را می فهمید قدر بدانید. حیفش نکنید. حدیث است که عقل مومن جلو زبانش است. اول فکر میکند، بعد حرف می زند. گاهی وقت ها این صمیمی شدن ها و راحت بودن ها جلو این فکرکردن ها را میگیرد. در حالی که درست نیست. با نزدیک ترین آدم زندگی ات هم باید سنجیده حرف بزنی! 

شاید ده دقیقه ای حرف زدیم. تلاش برای قانع کردن هم بی فایده بود. آخرش من گریه کردم، همسر داد زد و از اتاق رفت بیرون. چه اوضاع افتضاحی! لعنت به زبانی که بی موقع باز شود!

سخت ترین قسمت این ماجرا آن وقتی است که باید پا رو نفست و آن میل شدید لحظه ای ات به گفتن، بگذاری و حرفت را بخوری. خیلی خیلی سخت است. ولی فکر کردن به عاقبت های نه چندان جالب تجربه های قبلی، کار آدم را راحت تر می کند. اینطور وقت ها یادآوری خاطرات تلخ کنید برای خودتان. ناخودآگاه دیگر حرف را نمی زنید. 

یکم دیگر اشک ریختم و دلم به حال خودم سوخت. صدایی از همسر نمی آمد. اعصابم حسابی خرد بود. منطقش اشتباه بود، حرف هایش اشتباه بود. واقعیتی مشخص را نمیدید یا خودش را به ندیدن می زد، نمی دانم. هرچه بود تلاش های من فایده ای نداشت. میتوانستم بگیرم بخوابم. میتوانستم بلندبلند هق هق کنم. می توانستم بلند شوم بروم توی آشپزخانه به کارهایم برسم. میتوانستم از لجش همین بحث مسخره را بکنم یک قهر اساسی. میتوانستم در دهانم را باز بگذارم و همین طور بلند بلند حرف هایم را ادامه دهم (وحشتناک ترین کار ممکن در این اوضاع!) به خودش...خانواده اش...خاطرات تلخ گذشته...

واااای! شما را به خدا اینطور وقت ها یک دقیقه صبر کنید. یک دقیقه مکث کنید! یک دقیقه سکوت کنید و هیچ کار نکنید. اگر هم میخواهید شوهرتان را حسابی متنفر کنید همه کارهای بالا مخصوصا آخری را حتما انجام دهید!

مکث کردم، سکوت کردم و عقلم برگشت سر جایش. منصف شدم و گفتم خودت خراب کردی، خودت باید درست کنی! اینکه حق با کدامتان بوده مهم نیست، نباید بحث را باز میکردی، بزرگترین تقصیر متوجه توست چون شروعش کردی. حالا برو خودت هم تمامش کن! از اتاق رفتم بیرون. همسرم داشت سعی میکرد به کارهایش برسد. خیلی راحت، خیلی آرام، خیلی طبیعی بغلش کردم. اسمش را بردم و گفتم ببخشید کلا بحث چرتی بود! همسرم هم ادامه داد: آره بحث چرتی بود! و همه چیز ظرف مدت پنج دقیقه به حالت اول برگشت. 

آدمی که منصف نباشد توی زندگی به هیچ جا نمی رسد! اشتباهات خودمان را بپذیریم. این یکی از کلیدهای خیلی مهم موفقیت در روابط است. ببینید من قانع نشدم که حرفم اشتباه بوده، قانع نشدم که او درست می گوید. نرفتم بگویم ببخشید تو راست میگی! من از مواضعم پایین نیامدم ولی بابت خود بحث کردن عذرخواهی کردم. بابت شروع بحث که کار اشتباهی بود. و تقصیر من بود. همین همه چیز را حل کرد. حتی بااینکه معتقد بودم در آن موضوع هنوز حق با من است. 

اصرار نداشته باشیم که یا قانع کنیم یا قانع شویم. بعضی بحث ها، بعضی موضوعات را فقط باید فراموش کرد! حل شدنی نیست. 



فرشته بانو
۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


با ناراحتی از اتاق می آیم بیرون و می نشینم سر بساط دوخت و دوزم. خوابم نمی آید. اینجا هم یک عالمه درز و پارگی و بی دکمگی منتظرند رفع و رجوع شوند. از همسرم ناراحتم. خیلی ناراحت. شب بخیر هم نگفتم و از اتاق آمدم بیرون. در این لحظه خاص حتی نمی خواهم صدایش را بشنوم. دکمه بلوز خاکستری را میگیرم دستم و با خودم فکر میکنم باز سر چه بحثمان شد؟ طبق معمول جواب می دهم: حرف های بیخود! چیزهایی که می دانی نباید بگویی اما از پس خودت برنمی آیی. می گویی و می گویی و او هم طاقتش تمام می شود. جواب می دهد. می شود این. دختر لجباز درونم شاکی می شود: مگر دروغ گفتم؟ لباس خاکستری را می گذارم کنار. می روم سراغ درز شلوار قهوه ای و همزمان فکر میکنم: چرا صدایم نمی زند؟ منتظرم صدایم کند و بگوید ببخشید. درست است که من حرف های خوبی نزدم. ولی او بود که عصبانی شد. او بود که حرف زدن را کرد دعوا. چرا اعصاب این مردها اینقدر ضعیف است؟!... درز را با آرامش می دوزم. چندبار رفت و برگشت کوک می زنم که کار چرخ خیاطی را بکند. بالاخره راضی می شوم که بگذارمش کنار. چرا صدایم نمی زند پس؟

شلواری که پایین پایش باز شده را برمی دارم و با خودم می گویم لابد خوابش برده. اما نه، من صدای نفس های منظمش را در خواب می شناسم. خوابش نبرده که صدایش نمی آید. چطور خوابش نبرده؟ نکند او هم ناراحت است؟ حتما هست. چرا فکر نمی کند اشتباه کرده؟ چرا صدایم نمی زند که عذرخواهی کند؟ پایین شلوار را با نخ سیاه زیگزاگ های ظریف می زنم و فکر میکنم الکی الکی شبمان خراب شد. ماساژش هم ندادم. او که بدون ماساژ پاهایش خوابش نمی برد. چرا صدایم نمی کند پس؟ قدیم ها اینقدر سرسخت نبود. زود فراموش می کرد.

به پارگی بالای کیفم دست می کشم و فکر میکنم بروم عذرخواهی؟ نه! سوزن نازک را بر می دارم، چرا نه؟ نخ می کنم: پر رو می شود! مردها منتظر همینند. تقصیر خودش را فراموش می کند. بعد دیگر هربار من باید بروم منت کشی. از دستش عصبانی ام. نمی روم! توی همین گیر و دارها یاد حدیث رسول الله(ص) می افتم. چرا باید همین حالا یادم بیفتد؟ شاید چون کم شده بود قبل خواب دعوا کنیم. آن وقت ها که حدیث را خواندم چقدر ساده آمد به نظرم. حالا عصابی ام، شاکی ام، حوصله ندارم، می ترسم پررو شود و هم زمان این حدیث توی گوشم زنگ می زند:

بهترین زنان شما، زنی است که وقتی خشمگین شود و یا همسرش براو خشم گیرد، به شوهرش بگوید: دستم را در دست تو می گذارم و خواب را به چشمم راه نمی دهم تاوقتی که از من راضی شوی. *

شروع می کنم به حرف زدن با خودم. همزمان سوزن بین رشته های نخ های سنتی بالای کیف می رود و می آید: اگر پررو می شد که پیامبر نمی گفت. او بهتر از تو مردها را می شناسد. اگر درستش همین نبود که رسول الله اینطور تاکید نمی کرد. ببین حتی نگفته اند وقتی زن مقصر باشد. یک جورهایی جمله ها را چیده اند که بشود همیشه: چه وقتی خودش عصبانی است چه زمانی که همسرش را عصبانی کرده! لابد یک حکمتی هست، چیزی هست... تو که همه چیز را نمی دانی. می دانم سخت است. قبول. ولی به حرف پیامبرت گوش کن، صلاحت را می داند... دلم دارد نرم می شود اما هنوز لج بازی می کند: من نمی روم! من عذرخواهی نمی کنم. 

کم کم راضی اش میکنم. حالا بهانه گیری هایش شروع شده. دکمه مانتو سبزه را هم بدوزم بعد... با بهانه هایش راه می آیم و از آن طرف نگرانم همسرم خوابش ببرد. معمولا خیلی زود خوابش می برد. همین حالا هم معجزه شده که اینقدر بیدار مانده. لابد فکرش درگیر است. دارد با خودش کلنجار می رود. دختر لجباز درونم ازینکه نتوانسته بخوابد خوشحال است. شاید هم بدون ماساژهای شفابخش من خوابش نمی برد! با این فکر ناخودآگاه لبخند می زنم...

دکمه مانتو سبزه دوخته شده و باز یک چیزی قلقلکم می دهد: آخرین لباس را هم بدوز و برو. بلوز سرمه ای را می گیرم دستم.  گوشم به صداهای اتاق خواب است که یک وقت تنفس منظمش شروع نشود و فرصت امشب نپرد. گوش به دلم نمی کنم. بلوز و نخ و سوزن را می گذارم کنار و با یک حرکت انتحاری خودم را هل می دهم سمت اتاق خواب. 

سعی میکنم به این فکر نکنم که چرا بحث کردیم و تقصیر که بود و چقدر از دستش ناراحتم و من چه گفتم و او چه واکنشی نشان داد. می نشینم پایین تخت و به عادت هرشب آرام پاهایش را ماساژ می دهم. توی زبان ما این یعنی آشتی. در لفافه یعنی ببخشید خب. 

انتظار نداشته من بیایم. شب تلخی که شروع شده بود، شیرین تمام می شود. 

دوخت و دوزها را فردا هم می شود تمام کرد...

 

 


 

* قال رسول الله صلی الله علیه و آله: خیر نسائکم، التی ان غضبت او غضب تقول لزوجها: یدی فی یدک، لا اکتحل عینی بغمض حتی ترضی عنی. (بحارالانوار، ج103، ص239)


فرشته بانو
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر