همسر بهشتی

زن ها فرشته اند...

همسر بهشتی

زن ها فرشته اند...

fereshte.goodwife@gmail.com
کانال ایتا: heavenlywife@

آخرین مطالب

۵ مطلب با موضوع «خانواده شوهر» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سلام و عزاداری هاتون قبول درگاه حق باشه ان شاالله. 

 

یکی از دستاوردهای بزرگ من در یکی دوسال اخیر، توانایی ابراز نیاز بوده. به زبون ساده تر قدرت حرف زدن!

قبل تر من وقت هایی که انتظار یا توقعی داشتم، وقتی از چیزی ناراحت می شدم یا دوستش نداشتم، یا برای ابراز خواسته هام و حتی در برابر خواسته ها و خواهش های بقیه که انجام دادنشون برام سخت بود ... فقط سکوت می کردم. 

بلد نبودم حرفی بزنم که توش بویی از مخالفت، نارضایتی، ناراحتی یا ناراحت کردن بقیه بیاد. برای همین تو تمام شرایطی که حدس میزدم ممکنه منجر به موقعیت های تنش زا بشه فقط سکوت می کردم. چون از دعوا، از بحث و مشاجره و از دعوای بعدش وحشت داشتم. چون یک گزاره غلط تو ذهن من بود که این کارها میتونه جرقه یک انفجار رو بزنه. 

نتیجه همه اون سال ها چی بود؟ ناراحتی های تلنبار شده، خشم های آروم نشده، کینه، و گاهی یه سری انفجار جاهایی که نباید. 

بعد کم کم، خیلی آروم، نگاهم به حرف زدن تغییر کرد. اون ماسک وحشتناک رو از صورتش برداشتم و دیدم قرار نیست هر مخالفت یا ابراز ناراحتی یا نه گفتنی، شروع یه بحث و دلخوری باشه. دیدم اون بحث و دلخوری هایی که با سکوت تو وجودم راه میفته و روزها و ماه ها مغزم رو می خوره، چه بسا سخت تر و دردناک تر از یه دعوا یا قهر بیرونی هم هست. فقط ازشون نمی ترسیدم چون به اونا عادت کرده بودم. عادت کرده بودم که خودم رو آزار بدم، خودخوری کنم و در بیرون لبخند بزنم. حالا میشد جاشون عوض بشه، به تنش های کوچیک، به ابرازناراحتی های کوچیک عادت کنم. و به جاش از شر خاطره ها و کینه های مدت دار خلاص بشم. مثلا وقتی از کسی، چیزی ... ناراحت میشم بهش بگم و مسئله همون جا تموم بشه. نه اینکه تا ماه ها در ذهنم ادامه داشته باشه و بارها برای آدم های مختلف، غیر اون آدمی که باید، تعریف بشه. 

شروعش البته خیلی سخت بود. مثل بچه نوپایی که اولین قدم هاش رو برمیداره، با اولین کلمات ذوق می کردم و برای خودم دست میزدم و بعدها برای این و اون تعریف می کردم: من یاد گرفتم ناراحتیم رو به زبون بیارم!

یه اتفاق عجیب دیگه هم می افتاد، هیچ بار خبری از اون جرقه و انفجار و قهر و دعوای طولانی نبود. هیچ وقت با واکنش تندی روبه رو نشدم. برخلاف همه ترس هام، تو موقعیت های مختلف، با حرف هام عادی برخورد میشد، اثرگذار بود و از همه مهم تر اینکه اون ماجرا، اون دلخوری، اون حرف ... تو وجود من تموم میشد. با صرف گفتن، پرونده ش بسته می شد. دیگه از آدم ها کینه های شتری چندساله نمی گرفتم. آدم ها رو بیشتر دوست داشتم چون حرفام رو بهشون می زدم. و همین حرف زدن فرصت مکالمه رو فراهم می کرد. مکالمه ای که به من امکان شنیدن حرف های طرف مقابلم رو هم میداد. دلایلش رو می شنیدم و خیلی وقت ها به طرز عجیبی می دیدم که این روی سکه رو ندیده بودم. قانع میشدم و اصلا دلخوری ای نمی موند. 

چندسال خودم رو از این موهبت محروم کرده بودم؟ چند سال یک تنه به قاضی رفته بودم و حکم گرفته بودم و محکوم کرده بودم. چندسال اون حکم ها رو مثل برگ برنده پیش خودم نگه داشته بودم و به خود اون طرف نشون نداده بودم، ترسیده بودم و توی خودم ریخته بودم؟ و آدم ها کم کم برام تبدیل شده بودن به غول های بی شاخ و دم. خاطره ها روی هم تلنبار شده بودن و سنگینم کرده بودن. 

من الان آدمی هستم که تا حد خوبی بلدم به بقیه ابراز ناراحتی کنم. میتونم وقتی از یه حرف مامانم خیلی ناراحت شدم، بعد کلی سبک سنگین کردن و پیدا کردن یه روش درست و کلمه های خوب، تو یه پیام بهش بگم. و بعد میبینم که پیام بعدی پیام ناراحتی و آه و ناله نیست. پیام عذرخواهی و محبته. و پشت سرش نزدیکی بیشتری که اشک هام رو جاری میکنه از محبت. 

میتونم وقتی دوستم ازم خواسته ای داره که انجام دادنش برام سخته، به جای فشار آوردن به خودم و راضی کردن خودم برای انجام دادنش، با لبخند و روی خوش عذرخواهی کنم و نه بگم. 

میتونم وقتی از بقیه کمکی میخوام، توقعی دارم و دوست دارم کمکم کنن، با یه زبون خوب، کوتاه، بدون اصرار یا اجبار باهاشون درمیون بذارم. از خواهر شوهرم بپرسم میتونی بچه من رو واسه چندساعت نگه داری؟ به پدرشوهرم بگم: میتونین برای فلان مهمونی دنبال ما هم بیاین؟ ممکنه ما رو برسونین؟ ... و بعد اجازه نه گفتن و قبول نکرن رو نه تنها در ظاهر، که در دلم هم به اون ها بدم. نه اینکه توقع داشته باشم خودشون بفهمن، خودشون تعارف کنن، خودشون پیش قدم بشن، و وقتی نمی فهمن و نمیگن... پر از خشم و حرص بشم و باز چیزی نگم فقط تو خودم بریزم و روی رابطه م تاثیر بذاره و یه وقتی یه جای خیلی بی ربط منفجر بشم. 

میتونم وقتی یکی ناراحتم کرده، دوستی که قرارش رو به هم زده، فامیلی که من رو دیر برای مهمونیش دعوت کرده، همسایه ای که سر و صداش اذیتم میکنه ... با یه زبون خوب، بدون دعوا، بدون آمادگی برای شروع یک مشاجره، با مهر، با نرمی ... به دوستم بگم که منتظرت بودم، خیلی تو ذوقم زدی که نیومدی، به اون یکی دوستم بگم این ساعت زنگ زدنت نگرانم کرد فکر کردم طوری شده که این وقت شب زنگ زدی، به اون فامیل به تناسب موقعیت بگم خبر مهمونیتون رو شنیده بودم، فکر کردم فراموش کردید به من بگید، یا بگم کاش زودتر میگفتید که برنامه هام رو خالی کنم، یا بگم ممنونم از محبتتون اما الان نمیتونم جور کنم که بیام و به کسی قول دادم ... با مهربونی به اون همسایه بگم تو یه ساعتای خاصی سر و صداشون مخل خواب و آسایش ماست و ... بدون تیکه و کنابه، بدون خشم پنهان در کلمات، بدون به در گفتن که دیوار بشنوه... خودخوری نکنم و بگم. همون چیزی که حس میکنم، احساس واقعی تربیت شده م رو. احساسی که میدونه آدم ها خوبن، مرض ندارن، قصد اذیت کردن من رو ندارن... و آماده باشم برای شنیدن توضیحات طرف مقابل. اصلا برای شنیدنشون بگم. و آمادگی پذیرشش و عوض کردن نظرم رو داشته باشم. و حواسم باشه به هرحال هیچی رو هیچ وقت کش ندم. که رسول مهربانی ها فرمود: جدل را ترک کن حتی اگر حق با تو باشد!

الان که به گذشته نگاه میکنم، میبینم بخش زیادی از ناراحتی های کوچیک و بزرگ دوران عقد و اوایل ازدواج که صدها بار تو ذهنم مرور کردم، درباره شون با بقیه دردودل کردم ... تموم میشدم اگر من حرف میزدم. 

چه رابطه های دوستانه یا کاری ای که محکم تر و ادامه دار تر میشد، به جای اینکه قع بشه، اگر من حرف میزدم و ابراز نیاز یا ابراز ناراحتی می کردم. 

خیلی وقت ها حتی. اگر من سوال می کردم!

و فکر میکنم توانایی خوب حرف زدن، مهارتیه که اغلب ما توش ضعیفیم. یه حدیث قشنگ دیگه هست که میگه غیبت تلاش فرد ضعیف است. آدم ضعیفی که نمیتونه حرف و ناراحتی و خواسته ش رو به خود طرف بگه، پشت سرش میگه. چرا غیبت این همه بینمون زیاده؟ چون بلد نیستیم حرف بزنیم. 

و اون بخشی هم که خودشون رو آدم های رک و راحتی میدونن، باز از اون طرف بوم افتادن. حرف زدن نه به این معنا که خودت رو راحت کنی، و طرف مقابلت رو ناراحت. که روی کلماتت و شکل گفتنت و زمانش حتی فکر نکنی. که سناریو نچیبنی چطور بگم و از کجا شروع کنم و چطور تمومش کنم که هم موثر باشه و هم کمتر تنش زا باشه. 

حرف زدن یه مهارت خیلی سخته که باید یادش گرفتن، تمرینش کرد و ماهیچه ش رو قوی کرد. اما اونقدر با ارزشه که به این زحمت ها می ارزه. حرف زدن آدم رو سبک و سالم می کنه. مثل شست و شو می مونه، آلودگی هایی که بعدا هرکدوم میتونن تبدیل به یه غده چرکی بشن، با یه شست و شوی ساده همون ابتدا محو میشن. 

اگر شما هم مثل من بودید، هستید یا هرچی، بیاین یه قرار بذاریم. تو این هفته، تو یکی از مواقعی که قبل این در موقعیت های مشابه، سکوت می کردید و توی خودتون می ریختید، خیلی کوتاه صحبت کنید. اگه ناراحت شدید ابراز ناراحتی کنید، اگه توقعی دارید یا انتظاری داشتید که براورده نشده ابراز کنید، اگه خواسته ای دارید بگید... در قبال شخصی که معمولا این کار رو نمی کردید... این کار رو بکنید و بعد اینکه چی شد چی گفتید، چه جوری گفتید و چی شنیدین و حس و حالتون اینجا بنویسید. از الان چقدر مشتاقم که این تجربه ها رو بخونم. چقدر میتونه برای همه ما مفید باشه. بیاید دست همو بگیریم و تاتی تاتی کنیم خلاصه :) 

فقط حواستون باشه که قدم هاتون رو محکم و درست و فکر شده بردارید که تجربه های شیرینی رقم بخوره. 

 

 

 

فرشته بانو
۱۱ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۴۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


یکی از دوستان صمیمی مهمانم بود. بیکار شدیم و حرف کشید به مرور خاطرات. باز بحث بیخود خانواده شوهر. او گفت و من گفتم و ... داشتم ماجرایی را تعریف میکردم که رسید به یک قضیه، بعد گفتم ببین حالا اینو بذار کنار اون قضیه که گفتم دیروزش اتفاق افتاده بود...ببین آدم چقد می سوزه!

خنده ش گرفت. گفت: شوهرم میگه همه مشکل شما خانوما سر اینه که اتفاقا رو میذارین کنار هم. نکته های حساس رو از دیروز و امروز و پارسال و لحظه عقد(!) جمع میکنین کنار هم و یه نتیجه فاجعه میگیرین. کلی حرص میخورین. یه پازل میچینین و بعد میشینین نگاهش میکنین، یادآوریش میکنین و می سوزین، گُر میگیرین...

گفت: شوهرم میگه اگه اتفاقا رو تک تک، جدا جدا ببینین زندگی خیلی راحت میشه. 

فرشته بانو
۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


من فکر میکنم چیزی که در زندگی خیلی به انسان کمک میکنه، انصافه. آدم منصف آدم خوشبختیه. آدم خوبیه، آدم عاقبت به خیریه. در ارتباط با خانواده شوهر، خیلی وقت ها این انصاف کمرنگ میشه و انگار لازمه یک چیزهایی رو مدام به خودمون یادآوری کنیم. 

رابطه مادرها با پسرهاشون از اول هم رابطه خاصی بوده. پسر برای مادرش فرق داره با دختر. عزیز مادره. حامی مادره، امید و آرزوی مادره. شاید چون یک زن از همون ابتدا همه کم کاری ها و ضعف های همسرش در محبت و حمایت رو تو وجود پسرش جست و جو میکنه. تو کودکی و نوجوانی عشق میریزه به پاش و توی ناخودآگاه ذهنش پسر جوان آینده قهرمانشه. برآورده کننده آرزوهای سرکوب شده، محبت های حسرت شده و از همه بیشتر حمایت های دریغ شده. تو جامعه ای که رابطه زن و شوهرها اغلب بیماره این رابطه مادر و پسری و این وابستگی خیلی پررنگ تر هم میشه. 

حالا این مادر تمام سال های کودکی و نوجوانی پسر به پاش میشینه. تو سختی ها، مریضی ها، مشکلات، غصه ها... مثل یه درخت که مدام مراقبشی، بهش میرسی، آبش میدی، هرسش میکنی... به امید وقت میوه دادنش. اما چیکار میشه؟ وقت میوه دادنش که میشه درخت رو میدی دست یکی دیگه. دودستی تقدیم میکنی به یه عشق از راه رسیده. 

حالا دیگه نقش ها عوض شده، سن مادر زیاد شده، صبرش تموم شده، از نقش حمایت گر در اومده و رفته تو نقش حمایت خواه، محبت خواه... پسر هم حالا دیگه چندان به حمایت و محبت مادرش نیاز نداره. شده حمایت کننده، محبت کننده... اما این حمایت و محبت چند درصدش به مادر میرسه؟

شاید شما هم زیاد شنیده و خونده باشین که مردها قدرت اینو ندارن که در آن واحد روی چند موضوع تمرکز کنن. مردها تک بعدی هستن. ندبیر و هنر زیادی میخواد که یه مرد همزمان که غرق محبت و جذبه های همسرش هست، حواسش به مادرش هم باشه. بعد ازدواج غالب خوشی های پسر با همسرشه، خنده هاش، شوخی هاش، گردش و تفریحاش، هدیه خریدن و خرج کردن هاش، سفرهاش... بیشتر وقتش مال اونه، فکرش درگیر خواسته ها و مشکلات اونه، حواسش پی حمایت و مراقبت از اونه... زن تازه از راه رسیده مثل یک غنچه نازک نیازمند توجه و مراقبته. مرد اینو خیلی خوب می فهمه. درحالی که نیازهای مادر عادی شده دیگه براش. 

تو این موقعیت حس مادر شبیه کیه؟ یکی که هوو اومده سرش، یکی که عشقش رو ازش گرفتن، یکی که درخت به ثمر رسیده ش رو دودستی تقدیم یکی دیگه کرده... با این وجود عشق مادر به فرزند یه عشق خیلی بزرگه، اصلا دنیایی نیست که با منطق عادی سنجیده بشه، خوشی فرزند براش خیلی مهم تر از نیازهای خودشه. برای همینه که تا دنیا دنیاست همه مادرها برای پسرهاشون میرن خواستگاری و برای ازدواجش دعا میکنن و اصرار به داماد کردنش دارن... اما خب، نباید فراموش کرد تمام اتفاقاتی که بی توجهی پسرها و بی اعتنایی یا گاهی اوقات خودخواهی عروس ها بوجود میاره، باعث میشه مادر خیلی شکننده بشه، خیلی حساس بشه... حتی گاهی بدجنس بشه... گاهی اذیت کنه... اون حس یک شکست خورده رو داره. 

کاش میشد تو جامعه ما از اول دخترها توجیه بشن، که نرن پسری رو از خانواده ش بگیرن، برن تا  عضو خانواده ش بشن. دختر مادرش بشن، کاش مجردهای ما توجیه باشن یه مرد خیلی مسئولیت داره نسبت به مادرش، باید وقت بذاره، باید محبت کنه، حمایت کنه... اون وقت زمانی که نامزدشون برای کارها یا رفت و آمدهای مادرش وقت میذاره غر نزنن، وقتی برای مادرش خرج های غیرضروری میکنه ناراحت نشن... 

دختر که ازدواج میکنه از خانواده نمیره، می مونه، همسرش رو هم میاره. اما پسر که ازدواج میکنه میره، دردودل هاش، وقت گذرونی هاش، وابستگی هاش... همه میره سمت همسرش. مردها خیلی بی حواسن و ما اگه زن های خوبی باشیم، اگه خدا رو ببینیم، خیلی وقتا باید مراقب بی حواسی شون باشیم، خودمون بهشون یادآوری کنیم، از ته قلب راضی باشیم از وقت گذاشتنشون، محبت کردن و خرج کردنشون... تشویق کنیم اصلا. 

به هرحال ما یه پسری رو از مادرش گرفتیم. یه درخت به بار نشسته رو از صاحبش گرفتیم، انصاف اینه که یه وقتایی حواسمون به اون باغبونی که دسترنجش به ما رسیده هم باشه، از میوه های درخت یه سهمی هم برای اون بذاریم و شاید از همه مهم تر اینکه اگه بدخلفی کرد، اذیت کرد، بدقلقی کرد... درکش کنیم. غصه ش رو بفهمیم. حق بدیم بهش و کمتر برنجیم. 

 ما آدم ها گاهی اوقات خیلی خودخواه میشیم. اصلا تمامیت خواهیم. همه انرژی و احساس و توجه همسرمون رو حق خودمون میدونیم. حقی که اگه کسی بهش نزدیک بشه ناراحت میشیم. یا اعتراض میکنیم یا اگه به حساب خودمون باسیاست باشیم، با زیرکی مراقب محدوده مون هستیم، مراقب حقمون هستیم. 

من فکر میکنم اغلب مادرشوهرها خیلی ضعیفن مقابل عروس های جوان از راه رسیده. خودشون هم ضعفشون رو میدونن، شاید خیلی از مشکلاتی که باهاشون داریم، کنایه ها، اذیت ها، ظلم ها... دست و پا زدن یک آدم شکست خورده باشه. درکشون کنیم فقط و پسرشون رو ازشون نگیریم. بلکه مراقب باشیم که همسرمون کم نذاره در حق خانواده ش. 

اینا حرفاییه که من وقتی از مادرشوهرم دلگیر میشم به خودم یادآوری میکنم، آرومم میکنه، منصفم میکنه. یه وقتایی که میخوام گیر بدم به وقت گذاشتن همسرم یا تو همه شرایط توجه تمام و کمالش رو بخوام، یادم می افته و آروم میشم. به خودم میگم همه سال با توئه. بذار یه روز، یه هفته... مال مادرش باشه. تو کمرنگ بشی اصلا. 

من سفر رفتن با خانواده شوهر رو دوست ندارم، اما یه وقتایی که میخوام با زیرکی سفررو کنسل کنم، با خودم میگم، یه هفته هم تو سختی بک به خاطر خوشی دل باغبونی که هر چی باشه مدیونشی. اگه آدما همیشه خدا رو میدیدن، همیشه منصف بودن... خیلی خوب میشد همه چیز. 

 


پ.ن1: هستند مردهایی که اینقدر درگیر حق مادر و نیازهای مادرن که از نیازهای همسرشون غافل میشن، تو حقوق همسرشون کوتاهی میکنن. شاید کم هم نباشن. روش برخورد با اون مردها قطعا چیز دیگه ای هست. 

پ.ن2: همه چیز یک تعادل و حد وسطی داره. از هرطرف بیفتیم اشتباهه. یک زن با سیاست مراقب تعادل تو روابط هست. نه از این طرف جوری رفتار میکنه که توقع اضافه بار بیاره و زندگی خودش از دست بره و نه کم کاری میکنه. 

پ.ن3: به نظر من شنیدن این حرف ها برای مجردها خیلی ضروریه. با دید درست وارد زندگی شدن و از همون اول پایه های روابط رو درست گذاشتن خیلی آسون تر از درست کردن یه بنای اشتباهه. 




فرشته بانو
۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


تلفن زنگ می خورد، برداشته می شود، گذاشته می شود و بعدش یک عالمه کار هوار می شود روی سر من.

یک نفر دیگر میخواهد عروسی کند و حالا چند روز مهمان داری و تبعات قبل و بعدش را من باید متحمل شوم. 

شروع میکنم به بلندبلند فکر کردن: وای یکی دوهفته سرم شلوغ میشه...وای چه همه مهمون باید دعوت کنم...وای من حوصله عروسی ندارم...وای تو این اوضاع کادو هم باید بخریم...وای اگه فلانیا هم بخوان این مدت خونه ما بمونن چی؟؟... وای غذا درست کردن برای این همه آدم خیلی سخته...وای من درس دارم ...من برای تابستونم برنامه داشتم...من نمیخوام...وای...

غرغر حسابی! همسر سعی میکند خوشحالم کند و بخش های قشنگ تر ماجرا را نشان دهد: کلی خوش میگذره...تو که همیشه روزای شلوغ رو دوست داشتی...نه بابا فلانیا شب خونه مون نمی مونن فقط یه وعده دعوتشون میکنیم...نگران نباش...

من آرام می شوم. نه به خاطر حرف های او. یک آرام شدن اجباری. در یک عمل انجام شده قرار گرفته ام و نه خودم نه همسر کاری برایش نمی توانیم بکنیم. قرار آمدن خیلی وقت است گذاشته شده و فقط ما در جریانش قرار گرفتیم. مادر و پدر همسر اینجا نیایند کجا باید بروند پس؟ عموهایش حالا بعد یک عمر گذارشان به اینجا افتاد، نباید دعوتشان کنیم؟... همه چیز خیلی منطقی و طبیعی است. راه بازگشتی نیست. من می پذیرم و خودم را آماده شزایط میکنم، فقط چون راه دیگری ندارم. 

اما از دست خودم عصبانی ام. 

وقتی می دانی گزینه دیگری نیست،

وقتی هیچ کدام از این اتفاق ها دست همسرت نبوده،

وقتی همه ابراز ناراحتی های تو به خانواده اش برمی گردد که دوستشان دارد،

این بلند بلند فکر کردن، این غرزدن های مسخره، این آه و ناله ها و نمی خواهم ها...چه فایده ای دارد جز اینکه پیش او کوچکت کند و شیرینی دیدار خانواده اش را پر از ناراحتی یا دغدغه ناراحتی تو کند؟ مگر الان گفتنشان چیزی را عوض کرد؟

نمی شد حرف هایت را توی دلت می زدی، توی دلت با خودت کنار می آمدی و بعد از شنیدن خبر از همسرت مثل فرشته ها فقط لبخند میزدی و می گفتی: «قدمشان روی چشم» ؟


فرشته بانو
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


شاید برای شما هم پیش آمده باشه که یه وقتایی تو روابطتون با یک سری آدم ها کم بیارین. و این جمله دوست نداشتنی (آخه من چیکار کنم با اینا؟) ورد زبونتون بشه. وقتی خوبی میکنی و بدی می بینی، خوش قلبی و سوء ظن می بینی، مهربونی میکنی و کینه می بینی. یا حتی در موارد خیلی ساده تر وقتی کاری به کار کسی نداری و داری زندگی آروم خودت رو میکنی اما همه به کار زندگیت کار دارن و آرامشت رو به بازی گرفتن. وقتی تو زمینه هایی که حقته، می بخشی و طلبکار نمیشی و در کمال تعجب بعدا می بینی بدهکار شدی...

خب، متاسفانه مصداق بیشتر گزاره های بالا تو زندگی های ما خانواده همسرمون هستن. تا یه جاهایی میشه تلاش کرد، حرف زد، رفع سوء تفاهم کرد، بخشید، محبت کرد، بی اعتنایی کرد... ولی یک جاهایی کاری از دست آدم برنمیاد. یعنی چقدر تلاش کنی خوبی خودت رو ثابت کنی، یا چقدر نادید بگیری، یا چقدر غر بزنی به همسرت...

اینطور وقتا باید چکار کرد؟

یک بار که من خیلی دلم از خانواده همسرم گرفته بود و کلافه شدم بودم از یک سری توقعا و ناراحتی ها و مدام داشتم تمام پستای (در ارتباط با خانواده همسر) همسر بهشتی رو با خودم مرور می کردم و هی تلقین می کردم از راهکارای فرشته ایت استفاده کن! حلش کن! تو میتونی! اما اثر نداشت و واقعا از نظر روحی خسته بودم یک خواهرانه شیرین به دادم رسید. 

وقتی با خواهر کوچک ترم  از آدم ها و روابط حرف میزدیم و اون برام از یک مهمونی دوستانه تعریف کرد و ناراحت گفت بحث این مهمونی های زنانه فقط حول محور دو چیز می چرخه یا خرید و لباس و عکس و آتلیه و ... یا قوم شوهر و اذیتا و کارشکنی هاشون. بعد برام گفت که وقتی از گله و شکایت های دوستاش و راهنمایی های غلط بقیه خسته شده، بهشون گفته چرا اینقدر این در و اون در می زنین؟ چرا اینقدر مسئله های کوچیک رو بزرگ می کنین؟ چرا همه فکر و ذکرتون شده چی گفتن و چیکار کردن و حالا من چه واکنشی نشون بدم؟ چرا اینقدر دنیاتون کوچیک شده؟  و استدلالی آورده بود که بخش زیادی از فشارهای روحی و عصبی منو و تنها شنیدنش تموم کرد. راه حلی به شیرینی یک حدیث کوتاه:

من اصلح ما بینه و بین الله اصلح الله ما بینه و بین الناس. 

کسی که رابطه خودش رو با خدا اصلاح کنه، خدا رابطه اونو با مردم درست می کنه. (امیرالمومنین علیه السلام، نهج البلاغه)

اصلا خاصیت با خدا بودن این است که خودِ خدای متعال متکفّل اصلاح نظر مردم هم خواهد بود! *

وقتی کاری از دستت برنمیاد، وقتی خسته شدی، انقدر جوش نزن، حرص نخور، اعصاب خودت و همسرت رو خرد نکن. بسپار به خدا. موضوعاتی که دست تو نیست رو بسپار به خدا و خودت فقط هوای خودش رو داشته باش. اگه بهت ظلم شده، در حقت نامردی شده، اگه میترسی پشت سرت چه حرفایی بزنن، چه کارهایی بکنن، اگه خاطرات بد گذشته آزارت میده و نمیدونی چطور تمومش کنی... فقط ایمان بیار به این حدیث و همه چیز رو بسپار به خدا. رابطه ت رو باهاش درست کن. توی واجبات و محرماتت بیشتر دقت کن و خیالت جمع باشه خدا بهتر از کسی میتونه از حق بنده ش ش دفاع کنه. بهتر از هر کسی میتونه در غیاب بنده ش حواسش به آبروش باشه، مدافعش باشه... خدا بهتر از هر کسی میتونه کسانی که آزارت دادن یا بهت ظلم کردن رو تنبیه کنه. 

 


 * khamenei.ir


فرشته بانو
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر