بسم الله الرحمن الرحیم
(لطفا اول شماره های اول و دوم این مطلب رو بخونید. نکات خیلی خوبی هم در نظرات پست های قبلی هست.)
دلیل سوم: دلیل اجتماعی
اسم دلیل سوم رو گذاشتم دلیل اجتماعی ولی نمیدونم چقدر اسم مناسبیه. منظورم مشکلاتیه که به کل جامعه زنان امروز مربوطه. بیشتر خانوم ها درگیرشن. من وقتی به خانم های بالغ اطرافم نگاه میکنم معمولا دو سه تا مشکل اساسی می بینیم که ریشه خیلی از این حال های بده.
مشکل اول چیزیه که من اسمشو میذارم «بیماری های مسری زنانه». تازگیا به این نتیجه رسیدم که بیماری های روحی هم مثل بیماری های جسمی انواع واگیردار و غیرواگیردار دارن. بعضی بیماری های روحی واگیردارن و کافیه مدتی با کسی که بهش مبتلاست در ارتباط باشی، معمولا تو هم دچارش میشی. نمونه خیلی واضحش وسواسه. اگه دقت کرده باشین معمولا آدمای وسواسی یه آدم وسواسی دیگه اطرافشون داشتن. یا مادرشون، مادرشوهرشون، عمه شون حتی... تو وسواس قضیه چیه؟ آدم وسواسی توجه تو رو به ظرایف و نکاتی جلب میکنه که تاحالا برات مهم نبوده و نمی دیدیشون. بعد دیگه کار تمومه. بلافاصله خودت هم مثل اون میشی. من این موضوعو چندبار تجربه کردم. مثلا یبار خونه یکی از دوستام بودم و دیدم تمام وسایلی که از سوپر خریده شیر و دلستر و پنیر و ... رو اول میشوره بعد میذاره تو یخچال. بلافاصله خودش گفت من متاسفانه این اخلاق بدو دارم باید همه خریدای سوپرو بشورم. با خودم میگم اون کارگرا دستاشونو زدن بهشون و ... کار تموم بود. بااینکه اونجا این رفتارش به چشمم عجیب و غیرعادی اومد چند وقت بعد دیدم خودم هم ناخودآگاه دارم همه چیز رو میشورم و تو یخچال میذارم. اون تصویر کارگری که با دستی که پول گرفته، خاکیه، سیاهه ... یا هرچی به این پنیر و سس و خامه دست زده تو ذهن من شکل گرفته بود. در حالی که قبلش اصلا بهش فکرم نکرده بودم. یا درباره تمیزی بعضی قسمت های خونه، کاشی های بالای سینک... جرم گیری مرتب توی قوری... اینا چیزایی بودن که واقعا به ذهن من نرسیده بودن. وقتی یکی رو دیدم که بعد هربار ظرف شستن مرتب کاشی های اطراف گاز و سینک رو دستمال میکشه با خودم گفتم عجب! راست میگه ها چقدر اینجاها لکه میشه! من تا اون روز واقعا به لکه های روی کاشی ها دقت نکرده بودم... شما هم حتما از این مثال ها دارین. ولی چیزی که کمتر بهش توجه کردیم همین تاثیرپذیری و مسری بودن تو نگاه آدم ها به زندگیه. من وقتی ازدواج کردم و از اون دنیای صورتی پر گل و پروانه مجردی بیرون اومدم تازه دنیای زنانه جامعه رو شناختم و هی سال که گذشت و هرچی بیشتر تو عمقش رفتم بیشتر متوجه شدم که این دنیا چقدر بیماره. چقدر همه ما دچار این بیماری های مسری روحی هستیم. انگار مثل یک گرداب می مونه که بالاخره توش کشیده میشی، یک سال دو سال سه سال... خیلی زیاد نمیتونی مقاومت کنی و آخر سر تو هم شبیه یکی از همونایی میشی که همیشه نقدشون میکردی. یه نمونه هایی از این بیماری های مسری میزنم شما هم تو کامل کردنش کمکم کنین. مثلا همین توقع داشتن و نگفتن. این واقعا از اون اداهای عجیب دنیای زنانه ست. من به هرکس نگاه میکنم، حتی خودم، پریم از چیزهایی که از اطرافیانمون شوهرمون، مادرشوهرمون، خواهرمون... توقع داریم ولی بهشون نمیگیم. از اون طرف مدام خودخوری میکنیم و متاسفانه خیلی وقت ها به غیبت کشیده میشه. بلد نیستیم ناراحتی یا انتظارمون از طرف رو به خودش بگیم فقط پشت سرش میگیم. دقیقا مثل آدم های ضعیف. توجیه همه هم اینه که «من نباید بگم! خودش باید بفهمه!» ، «من خودمو کوچیک نمیکنم که بگم» من یبار نشستم با خودم صادقانه صحبت کردم. گفتم ببین این توقعی که تو داری یا به حقه یا به حق نیست. اگه اینکه به خود طرف نمیگی به خاطر اینه که به حق نیست پس کلا بذارش کنار و این ناراحتیای زیرپوستی و سرسنگین شدن رو هم تموم کن. اگر هم به حقه چرا انقدر ضعیفی که نمیتونی جلو روش بگی و مثل نامردا پشت سرش حرف میزنی؟! یه آدم نرمال توقع که هیچی، ناراحتی به جاش از بقیه رو هم میگه. ولی ما پیش دوستامون که میشینیم هنوز ماجراهای عقد و عروسی و کادو دادن و ... رو تعریف میکنیم و حرص میخوریم در حالی که شاید روح خانواده شوهرمون هم از این قضیه ها خبر نداشته باشه. و توجیهمون هم طبق معمول همینه که «خودشون باید بفهمن» این یکی از همون بیماری های مسریه که بعد یه مدت رفت و آمد با زن های اطراف، خود آدم هم دچارش میشه. توقع توقع توقع و سکوت و حرص خوردن. یکی از بیماری های دیگه همین جمله «من نمیخوام احمق فرض بشم» هست، کافیه یبار از یکی بشنویش. بلافاصله ذهنت میره دنبال اینکه کجاها احمق فرض شدی؟ کیا احمق فرضت کردن؟... و باز حرص خوردن و خودخوری های بعدش. درحالی که خیلی وقت ها آدم های باهوش و باسیاست آدم هایی هستن که اجازه میدن اطرافیان احمق فرضشون کنن برای اینکه کل قضیه تو چشمشون ارزشی نداره یا حوصله وارد شدن به دغدغه های کوچیک و مسخره اونا رو ندارن: «بذار منو دیرتر از همه دعوت کنن... بذار آخر از همه بهم خبر مهمونی رو بهم بدن... چه فرقی میکنه؟ اگه دوست دارم این مهمونی رو برم و اونجا بهم خوش میگذره میرم. اگر نه هم نمیرم. آدم ها با احترام گذاشتن به بقیه شخصیت خودشونو نشون میدن. من نقصی تو شخصیتم نمی بینم که با احترام بقیه نیاز باشه جاهای خالیشو پر کنم... خودشونو کوچیک کردن ...» بله به همین راحتی آدم هایی اطراف ما هستن که خوشحال و خوشبخت زندگی میکنن وقتی ما دائم داریم خودخوری میکنیم. حتی من یه دوستی داشتم که بهم میگفت من وقتی مادرشوهرم سر قضیه ای از دستم ناراحت میشه و سرسنگین برخورد میکنه اصلا به روی خودم نمیارم که رفتارشون عوض شده انگار متوجه نشدم و همچنان به رفتار عادی خودم ادامه میدم. همین باعث شده با خودشون بگن این که اصلا متوجه نمیشه چرا خودمونو اذیت کنیم و دیگه این اخلاق رو تو رفتار با من ترک کنن. درحالی که جاریم هربار واکنش نشون میده و رفتار اونم به تبع عوض میشه و خب همچنان از این حربه برای ابراز ناراحتی شون بهش استفاده میکنن! حالا کی احمق تره و کی زرنگ تر؟
اصلا یه چیز کلی تر بگم که شاید براتون عجیب باشه. به نظر من حتی همین غول ساختن از خانواده شوهر و مادرشوهر خودش بیماری مسری که نسل به نسل و از اطرافیان به ما رسیده. این احترامات مبالغه آمیزی که همه نسبت به مادرشوهرشون دارن. اینجوری تو مجالس تحویل بگیرن. اینجوری برخورد کنن، انقدر نظر و نگاه و پسند و ناپسند اونا براشون مهم باشه، وقتی خانواده شوهر مهمونشون سنگ تموم بذارن... یبار یکی از آشنایان ما داشت سیسمونی میچید و منم به اجبار و به دلایلی با اینکه اصلا قبول ندارم برای کمک رفته بودم. همون طور که داشتیم وسایل کمدشو میچیدیم یه وسیله خیلی قشنگ دیدم که رفته بود اون پشت. گفتم این خیلی خوشگله اونجا دیده نمیشه بذارش جلو. خیلی طبیعی گفت نه مهم نیست اونو مادرشوهرم اینا قبلا دیدن!!! و من در کمال تعجب دیدم حتی دکور اتاق بچه ش هم برای چشم خانواده شوهره. بعد میدونین نتیجه این احترام و اهمیت دادن غیرمعمول چی میشه؟ همین ناراحتیا و کینه هایی که بعد چندسال پیدا میکنیم و از اون طرف توقعات و خواسته های نامعقولی که تو طرف مقابل ایجاد میشه. ما خودمون با رفتارمون داریم بهش میگیم شما یک جایگاه خاص و ویژه داری و خب تو این جایگاه اونم فکر میکنه هرکاری میتونه بکنه یا ما باید هرکاری براش بکنیم. من احترام و اهمیت به مادرشوهر رو به عنوان یک بزرگتر قبول دارم. مثل مادر. مثل همه بزرگترا ولی برای این جایگاه ویژه ای که جامعه ما حتی اگه در ظاهر انکارش کنه ولی در باطن برای مادرشوهر و کلا خانواده شوهر قائله هیچ سند و مدرک عقلی یا شرعی پیدا نکردم.
من این اواخر به خودم که نگاه میکردم میدیدم همه این بیماری های مسری رو گرفتم. حتی اونایی که سالها انکار یا مسخره شون میکردم. منم شده بودم عین زنای اطرافم. پر از توقع، پر از ناراحتی، پر از اهمیت دادن به جزئیات، منتظر بهانه بودن برای ناراحت شدن، حرفای نگفته و غرغرهای پشت سر. حالا برای خوب شدنشون چه کردم؟ اول اینکه نشستم یکی یکی تحلیل کردم. سعی کردم اون خود سالم گذشته م رو پیدا کنم و دوباره به خودم نشون بدم: ببین تو این شکلی بودی! اینقدر محبتت واقعی بود! این اندازه راحت از مسائل کوچیک میگذشتی. شخصیت خودتو مطابق انتظارات اطرافیانت نمی ساختی. اهل توقع نبودی! چی به روزت اومده؟
همین آگاهانه برخورد کردن با موضوع خیلی موثره. مثل یه جور واکسینه یا قرص پیشگیری می مونه وقتی میدونی اطراف پر از ویروسه. از اون طرف واقعا باید ارتباط رو با آدم های بیمار کم کرد، یا شرایط واگیر رو به حداقل رسوند. مثلا با حربه عوض کردن بحث یا به جای تایید، مقابل طرف حرف زدن. اگه هربار تو جمع دوستاتون میشینین دوباره بحث خانواده شوهر میشه، میتونین یبار به جای اینکه ما هم دنبال بحثو بگیریم، بگیم چرا ما همه زندگی مون شده اونا که چه کردن و چی گفتن؟ هیچ دغدغه و موضوع مهم تری نداریم؟ شخصیت مستقل نداریم؟ یا وقتی یکی داره از تبعیضایی که خانواده شوهرش قائل میشن حرف میزنه به جای صرف دلسوزی و همدردی و الهی بگردمت و چه صبری داری... بریم تو موضع تهاجمی که اصلا چکار به کار اونا داری؟ سطح درکشون همینه. تو مگه مونده توجه و هدیه اونا هستی؟
اگه دقت کرده باشین بیشتر مثالای این موضوع حول محور خانواده شوهر چرخید. شاید چون این اصلی ترین بحرانیه که من تو زنای اطرافم می بینم و خب مثالامم از زندگی واقعی گرفتم. شما اگه میتونین تو موضوعات دیگه مثال بزنین خوشحال میشم کمکم کنین.
بحث دلیل اجتماعی همچنان ادامه داره. دوتا نکته دیگه هم هست که باید بنویسم ولی برای اینکه بحثای متفاوتیه گذاشتم برای یک پست دیگه.
منتظر نظراتتون هستم.