همسر بهشتی

زن ها فرشته اند...

همسر بهشتی

زن ها فرشته اند...

fereshte.goodwife@gmail.com
کانال ایتا: heavenlywife@

آخرین مطالب

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام. خیلی ها توی کامنت ها خواسته بودند باز هم درباره همسرداری بنویسم. خودم هم دوست داشتم. مدت ها بود درباره همسرداری چیز خاصی ننوشته بودم، دلیلش این بود که حرف جدیدی برای گفتن نداشتم، مطالب اینجا برنامه ریزی شده نیست. تجربه هاییه که دارم زندگی شون میکنم. فکرهاییه که در طول روز میان و میرن و اگه به نتیجه ای برسن اینجا با شما به اشتراک میذارم. حالا بالاخره بعد مدت ها یه پست درباره شوهرداری داریم! :)

راستش من مدتی به این فکر میکردم که مهم ترین کارکرد و فایده یک ازدواج موفق برای زن و مرد چی میتونه باشه؟ چی باید باشه؟ توی دنیای الان آدم ها برای چی ازدواج میکنن؟ مخصوصا مردها. چی به سمت ازدواج می کشوندشون وقتی این همه زحمت و خرج و مخارج و مسئولیت داره؟

جوابم رو قرآن داده بود (لتسکنوا الیها) مهم ترین کارکرد ازدواج مخصوصا برای مردها آرامشه. اصلی ترین خواسته شون از همسرشون آرامشه. حالا که روابط بازتر از گذشته ست و سن ازدواج بالا رفته و ضرورتش کمتر از قبل احساس میشه، باز هم خیلی از آدم ها دنبال ازدواجن. چرا؟ چون (آرامش) فقط با ازدواجه که به دست میاد. روابط باز خارج از چارچوب خانواده شاید لذت و تنوع و سرگرمی رو تامین کنه، اما آرامش نداره. و برای همینه که توی کشورهای خارجی که تعهدات مذهبی ندارن، توی کشور خودمون بین آدم هایی که تقیدی به دین ندارن، باز هم همه پایان موفق یک رابطه رو در ازدواج می بینن. 

وقتی جواب سوالم رو پیدا کردم، با خودم فکر کردم حالا من، چقدر تونستم همسرم رو به این هدف برسونم؟ اگر ازدواج کرده که به آرامش برسه، من چقدر آرامش بخش بودم؟

اما یک خونه که توش آرامش موج میزنه، یک زن که میتونه مردش رو آرام کنه، چه شکلیه؟ چه ویژگی هایی داره؟

این موضوع پس ذهنم بود و توی رفتارهای روزانه دنبال مصادیقش می گشتم. یکی از اولین چیزهایی که بهش رسیدم، نظم و آراستگی خونه بود. همه خوبی های دنیا هم اگر در من جمع بود، توی یک خونه آشفته و به هم ریخته... ذره ای نمود پیدا نمی کرد. انگار من فقط من نبودم، من خونه بودم... یاد معنای کلمه ام افتادم، پایه و اساس هرچیز. من و خونه یکی بودیم. 

بعد رسیدم به خودم، خوش رویی، آراستگی ظاهری و لباس مرتب، آرامش درونی که خودش رو توی لحن حرف زدن و حرکات و حتی راه رفتن نشون بده، لبخند زدن حتی ... یک زن آرامش بخش این شکلی بود. حتی بوی یه عطر ثابت ملایم به مشامم رسید. که زودتر از لبخندم خودش رو به همسرم نشون بده. 

بعد رسیدم به مصادیق دیگه آرامش، دیدم مهم ترین جلوه آرامش در طول روز وقتیه که همسر از سر کار برمیگرده، تصویری که توی اون لحظات اولیه از من و خونه و رفتارم میبینه، اتیکت اون روز منه. وقتی همسرم از سر کار برمیگشت من چه شکلی بودم؟ غذام حاضر بود یا داشتم بدوبدو کارهای شام رو میکردم، خودم و دخترم مرتب و آراسته بودیم یا حواسمون به خودمون نبود؟ خونه چه شکلی بود؟ حال و روحیه من چه شکلی بود؟ مهربون و پرانرژی یا خسته و کلافه و آشفته ؟

به خودم گفتم حتی اگه خسته و کلافه ای، بذار برای بعد نیم ساعت اول، به هرزحمتی که هست، نیم ساعت اول خوش رو و خوش برخورد و شاد و آراسته باش. بذار اتیکت آرامش بخشی روی اون روزت بخوره. مردی که توی نیم ساعت اول ورودش به خونه آرامش رو دریافت کنه، زن و بچه های شاد آراسته ببینه، خونه مرتب ببینه، غذاش حاضر باشه و لبخند رو لب اعضای خانواده ش نشسته باشه، اونقدر شارژ میشه که بعد بتونه خستگی هات رو جبران کنه. اصلا انعکاس همین آرامش بخشی به خود آدم میرسه، و از نو شارژ میشه ...

اینا چیزایی بود که من بهش رسیدم. تجربه کردم و از درستیش مطمئن شدم.رسیدن به کلیدواژه آرامش کارم رو خیلی راحت کرد. وظیفه اصلیم رو تو خونه پیدا کردم. چه در قبال همسرم، چه دخترم. فکر و ذکر این روزهای من در همسرداری آرامش بخشیه، آرامش بخش بودن خودم، و خونه م. اولویتم در زندگی شده این. خیلی وقت ها برنامه هام رو با همین معیار می سنجم، اگه فلان جا برم، اگه فلان کار رو قبول کنم، اگه فلان برنامه رو بچینم ... چقدر به آرامش خودم و خونه م لطمه میزنه؟ نمیگم هیچ کاری نکنیم، خودمون و اطرافیان رو نبینیم ها. میگم فقط حواسمون به اون آرامشه باشه. اینکه هر انتخاب، هرکار چقدر بهش لطمه میزنه، چقدر اون لطمه جبران پذیره، چقدر اون کار ارزش اون لطمه رو داره، چکار میشه کرد که آرامش صدمه کمتری ببینه، چه تمهیداتی میشه کرد، چطور میشه جبرانش کرد ...

وقتی درگیر مسائل و مشکلات اطرافیان میشم، وقتی میخوام فعالیت های اجتماعی کنم، حتی وقتی قراره نقش دختری رو برای پدر و مادرم ایفا کنم، سعی میکنم حواسم به این باشه که مهم ترین کار من الان آرامش بخش بودن برای همسرمه. چه جوری این کارها رو بکنم، چطور تنظیمشون کنم، جرح و تعریلشون کنم که به اون وظیفه کمترین خدشه رو وارد کنه؟

آرامش خونه برای من نظم و مرتب بودنشه، چیزی که با وجود یک بچه کوچیک حفظش خیلی سخته، و غذای باسلیقه آماده خونگی، شامی که ساعت هفت شب حاضر باشه نه اینکه تازه فکر کنم چی درست کنم، ظرف میوه ای که چیده شده باشه، چای یا دمنوش عصرونه ای که یک کیک خونگی، یا هنر زنانه چاشنیش کرده باشم ...

ادامه آیه رو همه مون حفظیم (و جعل بینکم موده و رحمه)، من ایمان آوردم به اینکه اون محبت و علاقه ای که از همسرم توقع دارم، اون توجه و اهمیتی که میخوام، همه نتیجه این آرامش بخش بودنه. انعکاس آرامشی که بهش میدم میشه محبتی که انتظارشو دارم. خلاصه اینکه راه اینکه بیشتر دوستم داشته باشه رو پیدا کردم ؛)


شما چقدر خودتون رو آرامش بخش میدونید؟ مصادیق آرامش بخش بودن یک زن برای همسرش رو تو چی میدونید؟ برامون بنویسید که با هم بحث رو کامل کنیم. 



فرشته بانو
۲۶ آذر ۹۷ ، ۰۰:۴۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


خب الحمدلله، همون طور که آرزوشو داشتم، خود نوشتن پست قبل یه استارت خوب شد برای من. که این ضعف چندساله رو درست کنم. البته همزمان باهاش درباره شهدای مدافع حرم و سبک زندگیشون هم کتاب می خوندم و همین مانوس شدن با حالات و رفتارهای اونا خیلی موثر بود. اما خدا رو شکر توی همین فاصله با پست قبلی کلی اتفاق خوب افتاده برای من که گفتم شما رو هم در جریانش بذارم. 

اول اینکه من یه نگاه کردم دیدم ندیدم شهیدی، یا آدم خوبی ... که از نمازش تعریف نکنن. انگار این چه جوری نماز خوندن، نقطه ثقل همه خوبی ها بود. هم اولش بود هم نهایتش. یکم فکر کردم دیدم چی شد که نمازهای من اینقدر سریع و بی توجه و بی روح شد. از یه زمانی شروع شده بود، ولی اوجش بعد تولد دخترم بود. یه مامان خسته، یه مامان بی حوصله، یه بچه ای که گریه می کنه، شیر می خواد، بیدار میشه، جیغ میشه... و حتی حالا که بزرگتر شده یه بچه ای که وسط نماز مهرت رو برمیداره و یادش میره بذاره، از سر و کولت بالا میره زیر چادت قایم میشه، می کشدش، مدام ازت سوال میپرسه یا صدات می کنه و ... توی این چند سال همه این ماجراها منو رسونده بود به این نمازهایی که فقط از سر وظیفه خونده میشن و هیچ اثری در خوب کردن حالم ندارن. 

اوایلش خودم رو دلداری می دادم: تو وسعت همینه، خدا ک شرایطت رو میبینه، کسی توقع بیشتری نداره ازت ... این دلداری ها موثر بود انقدر که رسیدم به اینجا. که وقتی دخترم خوابه هم نماز من همون شکلی باشه، وقتی عجله ای ندارم هم همون قدر سریع و بی روح باشه که انگار برنجم داره روی گاز وا میره ... اما تازگی ها یه فکر جدید کردم. دیدم اینکه بچه کار من رو خیلی سخت تر کرده نتیجه ش این نیست که پس من به همین راضی باشم و خدا هم راضیه. اتفاقا شاید معنای دیگه ای داشته باشه. دیدم شاید خدا دیده خیلی تو یک پایه موندم و حالا میخواد سوالامو سخت تر کنه. گفته سوالای قبلی رو مسلط شدی، حالا یک قدم بیا جلو. یه تمرین سخت تر. باوجود بچه و حواس پرتیاش سعی کن نماز خوب بخونی ... در حالی که من کارمو آسون تر کرده بودم و با خودم میگفتم خدا شرایط منو درک میکنه و به همین راضیه. مدام میگفتم یه نماز اینجوری که من میخونم اندازه یه نماز با توجه و تعقیبات یه مجرد ارزش داره ... هدف خدا رو اصلا نفهمیده بودم. 

بگذریم. خلاصه از نظر فلسفی که توجیه شدم خدا همچنان ازم توقع نماز خوب و توجه خوب داره، رسید به مرحله عملی. نماز خوندن من معمولا با مهر یا جانماز بود. جاهای مختلف خونه، سریع و باعجله و از روی تکلیف فقط. بعد احساس کردم با این مدل نماز خوندن دارم خودمو از یک منبع آرامش قوی محروم می کنم. خدا میدونسته چه خیری در این نماز برای من هست که گفته حتما هر روز، پنج بار... این نماز قرار بوده شارژ روزانه م باشه. خدا میخواسته روزی پنج بار منو در برابر همه سختیا و ناملایمات و گمراهیای زندگی شارژ کنه. میخواسته روزی پنج بار هدفمو بهم یادآوری کنه که راهو گم نکنم ... من چرا این فواید رو احساس نمی کنم؟

چون دل نمیدم به نماز!

اولین کاری که باید می کردم برای اینکه بتونم دل بدم چی بود؟ اینکه همون چند رکعت، همون پنج دقیقه رو در حال زندگی کنم. غذای روی گاز و کتابی که داشتم می خوندم و برنامه اون روزم و کارای خونه رو فراموش کنم. پنج دقیقه هیچ قبلی زندگیم نداشته باشه که بخوام برم تمومش کنم، هیچ بعد و آینده ای در کار نباشه که بخوام زودتر بهش برسم. پنج دقیقه در حال زندگی کنم و لذت ببرم. برای اولین قدم نگفتم به مفاهیم نماز توجه کنم، دقت کنم روی معانی، یا فلسفه حرکات، یا تعقیبات بخونم، یا رکوع و سجده م رو طولانی کنم ... فقط قرار شد توی این پنج دقیقه در حال زندگی کنم. به کاری که داشتم قبل گفتن اذون می کردم یا کاری که بعد نمازم میخوام برم سرش فکر نکنم. فقط نماز بخونم انگار تو اون لحظه هیچ کاری تو دنیا غیر نماز خوندن ندارم، هیچ چیزی جز من و سجاده م و ذکرهای که به لبمه یا حرکاتی که انجام میدم وجود نداره ... و این شروع عجیب لذت بردن از نماز برای من بود. 

بعد دیدم باید سجاده پهن کنم. یه جای ثابت... یه سجاده ای که جمع نشه. سجاده قرار بود برای من نقش یک مامن رو ایفا کنه، یه تکیه گاه، یه ساحل امن پر از آرامش... یه جایی که صرف نشستن روش آرومم کنه. بهش انس بگیرم و برام یادآور قشنگ ترین لحظه های زندگیم باشه. سجاده م رو پهن کردم و نمازم رو بستم. نمازم که تموم شد انقدر اون چند دقیقه حالم رو خوب کرده بود که دوست نداشتم بلند بشم، کاری که وسطش رها کرده بودم تا بیام نماز بخونم دیگه مهم نبود، من داشتم پر از انرژی و آرامش می شدم. دوست داشتم همون جا بشینم و بیشتر شارژ بشم. تعقیبات خوندن در واقع همون نیاز درونی برای بیشتر موندن روی این سجاده، طولانی کردن زمان این شارژ روحی بود ... 

چندتا نماز که اینجوری خوندم تازه دیدم همه این سال ها چقدر چقدر چقدر ظلم کرده بودم به خودم. چه آرامش و لذتی رو از خودم دریغ کرده بودم. وقتی شیطنت های دخترم یا کار خونه، یا غم و غصه های زندگی یا شلوغی کارام یا حرفای آدما ... به همم می ریخته، می تونستم یه مامن اختصاصی داشته باشم. برای خود خودم. هیچ وقت واردش نشده بودم، هیچ وقت ازش استفاده نکرده بودم و هی خسته تر می شدم... هی بیشتر کم می اوردم... هی دور خودم می چرخیدم که باید چکار کنم ... دست های مهربون خدا رو گم کرده بودم. 

من شروع این قضیه رو اینجوری می پسندم، نه به خاطر توصیه های دین، نه به خاطر سیره بزرگان، نه به خاطر عذاب وجدان ... بلکه به خاطر یه نیاز شدید درونی. که پاسخش اینجاست. اینجوری اگه آدم بره سمت نماز باتوجه، سمت تعقیبات خوندن، سمت مناجات با خدا ... خیلی درونی تر و خیلی ماندگارتره. البته که مراقبت میخواد. خیلی هم مراقبت میخواد. چون قدرت دنیا در پرت کردن حواس ادم و قاطی کردن و راه و بیراهه ها خیلی زیاده. 

اما برسیم به نماز و روزه های قضا. یه وقتی، حوالی همون پست قبلی، به خودم اومدم و دیدم با این روالی که من پیش گرفتم هیچ وقت نه روزه های قضام گرفته میشه نه نمازهای قضام رو می خونم. احتمالا یکی دوسال دیگه دوباره بچه دار میشم و هی این کوله بار سنگین تر میشه. چندسال بود فشار و سنگینش رو روی دوشم احساس می کردم اما گذاشته بودم همین طور باشن. حواسم نبود که چقدر خسته میکنه و توانم رو تحلیل می بره. اگه یه زمان وقت و موقعیت نماز شب خوندن رو داشتم، به خودم می گفتم تو که نماز قضا داری اول اونا رو بخون، نه نماز مستحبی... یه وقتایی که عید یا مناسبتی بود که روزه تو اون ثواب داشت احساس می کردم روزه گرفتن من اون ارزش رو نداره چون روزه قضاست. دلم میخواس روزه مستحبی بگیرم. از اینها که تا دم افطار بتونم روزه م رو باز کنم و نکنم. تا دم افطار اراده م رو محک بزنم نه اینکه ظهر به بعد اجازه ش رو نداشته باشم. حتی راستش دوست داشتم روزه مستحبی بگیرم و با یه تعارف واقعی، هر وقت روز که باشه بتونم روزه م رو باز کنم و ثوابش رو هم ببرم. دوست داشتم لذت مستحبات رو بچشم و این واجب های قضا شده نمیذاشت.

بالاخره چکار کردم؟ محاسبه حدودی کردم، از روی تقویم روزهای کوتاه سال رو درآوردم که تا کی فرصت دارم و بعدش چکار می تونم بکنم و فکر کردم با قدم اول شروع کنم و بقیه ش رو به خدا بسپارم. یه قانون جالب هم برای خودم گذاشتم، اینکه هر روز که روزه قضا میگیرم بعد هر نماز واجبش، همون نماز رو قضا هم بخونم. اینجوری هر روز یک شبانه روز نماز قضا هم می خوندم و روزه های قضام که تموم میشد بدون اینکه فشاری روم اومده باشه نماز قضایی هم نداشتم و نماز قضاهام رو نسبتا هم با توجه خونده بودم نه مدلی که شب های قدر می خونن و فقط ادای تکلیفه. شروع کردم، تا الان شش روزش گذشته، البته من هر روز روزه نگرفتم، توی ده دوازده روز تقریبا شش روز گرفتم، ولی همین که از اون لیست بلند و بالا شش روزش خط خورد خیلی لذت بخشه. همین شروع کردن و در مسیر بودن کلللی حال آدمو خوب می کنه حتی اگه کلی تا پایان مونده باشه. 

سعی کردم با قرآن دوست تر باشم. با آرامش بخونمش. وقتی قرآن می خونم هم در حال زندگی کنم. دنبال این نباشم که تعداد صفحه هام رو ببرم بالا. با آرامش، انگار فقط همون یه آیه، یه صفحه... رو قراره بخونم، فکر کنم و تامل کنم و دوباره بخونم. معنی آیه رو تو چند ترجمه نگاه کنم، برمد دنبال تفسیر... بعد قرآن اون روی قشنگ شفا دهنده ای که پاسخ همه سوالا و تردیدهام رو داشت بهم نشون داد. 

تصمیم گرفتم روزای عید و عزا رو یه جوری به خودم و اهل خانواده یادآوری کنم، روزهای شهادت با یه روسری کوچیک مشکی که از این غروب تا اون غروب به پرده خونه زده بشه، اهمیت بدم به اینکه یه مجلسی برم(اگه نشد و پیدا نکردم، یه امامزاده، حرم ...)، که به اون امام فکر کنم و اینکه یه هدیه کوچیک به اون امام بدم، یه سوره قرآن یکی دوصفحه ای مثلا. 

و روزهای عید با یه کار شادی بخش، یه کیک خونگی، یا غذای خوشمزه، یه توجهی... (تو فکرم از این ریسه های چراغ دار بخرم :) و باز هدیه دادن به اون معصوم. یه تسبیح صلوات... دو رکعت نماز ... یا قرآن عزیزم. 

برای شهدا هم از این کارها بکنم، بهشون سوره یا صلواتی هدیه کنم. که برام دعا کنن و دستمو بگیرن که راهو گم نکنم. شهدا خیلی هوای ما رو دارن. 

این تا اینجای کار بود و نمیدونید توی همین مدت کوتاه من چه حال خوب و روزهای پرباری رو تجربه کردم. چقدر وقتم برکت پیدا کرده و چقدر سبک شدن اون کوله بار سنگین رو احساس میکنم. چقدر سجاده م رو دوست دارم و چقدر دلم برای خودم قبل این سجاده می سوزه. 

نمیدونم چقدر میتونم این حال خوب رو حفظ کنم. تجربه به من نشون داره مراقبت دائمی اگه نباشه، درونی شده ترین رفتارها هم کم کم از بین میره. اما می تونم برای الانم خوشحال باشم و ادامه این مسیر رو به خدا بسپارم. 

این از تجربه های من. شما چه توصیه ها و تجربه هایی دارین؟


(ببخشید که امشب پست نوشتم و به کامنت ها نرسید. فردا ان شاالله همه رو جواب میدم.)


فرشته بانو
۰۲ آذر ۹۷ ، ۰۲:۱۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ نظر