همسر بهشتی

زن ها فرشته اند...

همسر بهشتی

زن ها فرشته اند...

fereshte.goodwife@gmail.com
کانال ایتا: heavenlywife@

آخرین مطالب

۳ مطلب با موضوع «مادرانه ها» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

 

(سلام. اول از همه میخواستم تشکر کنم بابت همه مشورت هایی که به من دادید. کامنت ها رو خوندم و از کمکتون استفاده کردم. در نهایت یک کانال تو ایتا زدم و به دلایلی از زدن پیج اینستا فعلا منصرف شدم. اینستا به دلیل امکان ارتباط در کامنت ها برام جذاب بود که به هرحال فعلا کنار گذاشتمش تا بعد چی پیش بیاد. آدرس کانال ایتا همون آدرس سابق کانال در تلگرامه heavenlywife  رو که سرچ کنید احتمالا پیداش میکنید. فعلا هم تنها عضوش خودم هستم :) ان شاالله همه سعیم رو میکنم پست های جدید رو همزمان اونجا هم بذارم که مجبور سرزدن به وبلاگ نشید. اگر برسم کم کم آرشیو رو هم منتقل میکنم اونجا. مثل کانال تلگرام. خلاصه اینکه قدمتون روی چشم.)

 

اما برسیم به این روزهای عجیب. 

راستش من اگر یک هنر توی زندگیم داشته باشم که بهش افتخار کنم قدرت تبدیل بحران ها به فرصته. یه ویژگی هم اگه تو مادری و همسریم باشه که بابتش بتونم سرم رو بالا بگیرم همینه. همیشه انگار یه عهد نانوشته ای با خودم دارم که نباید بذارم بهم سخت بگذره، بدبگذره. تو هر شرایطی قابلیت هایی برای شاد بودن و لذت بردن وجود داره. همیشه دنبال اینم که پیداشون کنم. 

نقطه طلایی کارنامه م تو این موضوع هم ماجرای از پوشک گرفتن دخترمه. یادمه ساعت اولی که این پروژه رو شروع کردم پر از استرس و غصه بودم. استرس اینکه چی میشه چطور میشه اصلا آیا میشه؟ و غصه اینکه حداقل ده روزی باید توی خونه بمونم، هیچ جا نرم، مدام در مسیر دستشویی باشم، همه جا قراره نجس بشه و آبکشی و ... شرایط سختی بود که احتمالا شما هم تجربه ش کردین. 

مخصوصا اینکه در همون ساعت اول دستشویی دخترم ریخت و خونه نجس شد و من یک دفعه خودم رو دیدم که دارم دعواش میکنم: مگه تا همین الان تو دستشویی نبودیم؟‌چرا گفتی ندارم پس؟ و ... همون جا همسرم یه تذکری بهم داد که کلا روالم رو عوض کرد. آهسته گفت: قرار نبود ازین برنامه ها داشته باشیم ها! و من به خودم اومدم. قرار نبود دخترم رو دعوا کنم، قرار نبود خاطره های بدی براش بسازم، قرار نبود اعتماد به نفسشو بشکنم و ...

پس باید چه کار می کردم تو این موقعیت پرتنش؟

همه ش با یک جمله شروع شد: «یه کاری کن که از این دوهفته یه خاطره محشر بسازی!»

اولش باور کردنی نبود که از چنین پروسه سختی بشه خاطره ساخت. اونم خاطره محشر. اما کم کم راهشو یاد گرفتم. 

قدم اول یک قانون بود: «حق نداری بچه رو دعوا کنی، حق نداری اخم کنی یا تشر بزنی. هیچی هیچی.»

قانون رو پذیرفتم و بعد رفتم دنبال پیدا کردن راه هایی برای اینکه این مدتی که کنار دستشویی ساکنیم بهمون خوش بگذره. یه میز گذاشتم اونجا و پر از کتاب قصه کردمش. یه کتابخونه کوچولو شد. مدت های طولانی که دخترم توی دستشویی روی قصری می نشست من یا پدرش اونجا می نشستیم و هی از کتابخونه کوچیکمون کتاب برمی داشتیم و می خوندیم. یه اوقات بامزه ای شده بود که خیلی گذر زمان رو نمی فهمیدیم. تو اون دوران بیشتر کتاب های دخترم چند دور خونده شد. 

کار دوم این بود که پروسه آبکشی رو به یه برنامه مفرح تبدیل کنم. نجس شدن های پی در پی خونه رو پذیرفته بودیم و هرشب بازی آب کشی رو داشتیم. دخترک هم با هیجان شلنگ می اورد و کمک می کرد و انقدر بهش خوش می گذشت که نگران شدیم شاید هیچ وقت دستشوییش رو نگه!

در کنارش برای همون دوهفته برنامه ستاره های تشویقی رو گذاشتم که تو کوتاه مدت ایرادی نداره. هر روز بابت کارهای مختلف که اصلی ترینش گفتن دستشوییش بود ستاره میگرفت و هر پنج ستاره یک جایزه بود. تو اون دوران هر روز توی خونه ما جایزه بازی برقرار بود و ... کلی کارهای ریز و درشت دیگه. نهایتش شد اینکه الان خاطره هرسه ما از دوران از پوشک گرفتن یک خاطره شیرین و تجربه یک کار جمعی خانوادگیه. نه من چیزی از خستگی و کلافگی تو خونه موندنش یادم میاد، نه دخترم تجربه تلخی تو ذهنش نقش بسته و نه همسرم یه زن کلافه و غرغرو رو یادش میاد. 

 

این ها رو که تعریف کردم حتما حالا دیگه می تونید حدس بزنید چی میخوام بگم. بله، ماجرای کرونا و موندن تو خونه که پیش اومد، منم اولش کلافه و ناراحت بودم. همه برنامه ریزی هام برای هفته های آینده به هم خورد، کلی از کارام روی هوا موند، و از همه بدتر تصور تا مدت نامعلوم تو خونه موندن با بچه ای بود که مدام حوصله ش سرمیره. فکر کردن به اینکه دیگه پارک و مهمونی و کلاس و هر تفریح بیرون خونه ای تعطیل شده، حسابی ناراحتم می کرد. 

اما خیلی زود سعی کردم به خودم مسلط بشم. با غم و استرس و اضطراب کنار بیام و خودم رو درک کنم و به جای انکار حضورشون رو تو این روزها بپذیرم. و بعد رفتم سراغ این تجربه جدید. 

و طبق معمول اولین سوالم این بود: چکار میتونم بکنم که بعدها وقتی به این دوره فکر میکنیم برای همه مون یه تجربه خوشایند دوست داشتنی باشه؟

معادله سختی بود؟ بله. خیلی. ولی زن ها با خلاقیت ذاتی شون استاد حل کردن معادله های سخت و عجیب غریبن. 

خلاصه ش این شده ما الان هر سه از شرایطمون راضی ایم. حتی یکم زیادی داره بهمون خوش میگذره. انقدری که امروز فکر میکردم وقتی این دوره تموم بشه، کنار همه شکری که بابت رد شدن این بلا از سر خودمون و کشورمون و مردم کشورمون دارم. احتمالا غصه دارم میشم که باید برگردم به روال عادی. 

تا اینجاش ما پشت بوممون رو کشف کردیم و بیشتر روزا بار و بندیل برمیداریم و میریم بالا. شروع کردیم به دیدن برنامه های خانوادگی سه نفره، مثل آرشیو خانه ما یا دورت بگردم ایران، و داریم لذت سه نفره چیزی دیدن و لذت بردن رو برای اولین بار کشف میکنیم، دخترک هر روز با وسایل خونه اسباب بازی های غول آسا داره. از سرسره و جامپینگ و تونل و خونه و ... که با مبل و پشتی و پتو ساخته میشه و هرچند خونه رو به هم میریزه ولی حسابی به روال روزمره تنوع میده. من کلی غذای جدید سالم یاد گرفتم و یه سری چیزها که قبلا نمیخوردیم یا کمتر میخوردیم به برنامه غذایی مون اضافه شده، کلی تنقلات خونه مون اضافه شده که در مقطع حساس کنونی اشکال نداره و همین باعث میشه به افراد خانواده بدنگذره، به علاوه اینکه من برای اینکه یکم شرایط رو آسون تر کنم براشون، غذاهای مورد علاقه شون رو میپزم و خب رستوران خونگی هم برپاست. دخترک بیشتر روزا بساط کاردستی یا آشپزی یا یک پروژه جدید داره. کارهایی که قبلا اصلا براش وقت نمیذاشتم و حوصله ش رو نداشتم و از همه مهم تر اینکه این خلوت و فراغت از دنیای بیرون باعث شده بعد سال ها ماه رجب رو کمی درک کنم. شیرینیش رفته زیر زبونم و حال خوبی دارم که مدت ها بود ازش دور شده بودم. کنارش روزه های قرضم رو میگیرم، دلم بیشتر برای فامیل و دوست و آشنا تنگ میشه که زنگ بزنم و محبتم رسما بیشتر شده بهشون... و در کمال تعجب دارم به درس و کارهام هم بهتر از قبل میرسم. این آخریه دیگه خیلی عجیبه. البته که دخترم خیلی بیشتر از قبل کارتون میبینه و این تسهیل کننده ای بود که من به خودم دادم. و مشکلی ندارم باهاش. 

البته که همه اینها نیمه پر لیوان بود. از نیمه خالی لیوان شما بهتر از من خبر دارید و گفتن نداره. اما مهم اینه که توجهمون رو بیاریم روی نیمه پر لیوان. 

شما این روزها رو چه کار می کنید؟ چه ایده های جالبی دارید که خاطرات محشری از این روزها بسازید برای بعدها؟ 

 

 

فرشته بانو
۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام. سال نو همه تون مبارک. این روزای قشنگ، این ماهای قشنگ و این اعیاد قشنگ هم مبارکتون باشه. ان شاالله به برکت همین روزا و صاحبانشون از سیل امسال خیلی زود فقط آبادی بیشتر و درس خدمت و همدلی بمونه برای همه مردم عزیزمون. 


نمیدونم کامنت های پست قبل رو خوندید یا نه. من نرسیدم بیشترش رو جواب بدم اما خیلی درس و حرف داشت برام. تو این اوضاع اقتصادی و خبر گرونی ها و ... گاهی که به هم ریخته میشم یاد جمله های بعضی از شما تو کامنت های پست قبل میفتم و واقعا آرومم میکنه. خدا خیرتون بده و احسنت به این نگاه های قشنگ. 


اما ماجرای این پست. حرفیه که مدت هاست منتظر فرصتم که اینجا درباره ش بنویسم. ولی انقدر حرف توش زیاده و انقدر برام مهم بود که بتونم حق مطلب رو برسونم که مدام از نوشتنش طفره میرفتم. یه نگاه جدیده و فوق العاده باارزشه که خیلی تو اولویت بندی زندگی به من کمک کرد. امیدوارم همون قدر که برای من باارزش بود، برای شما هم باشه. فقط یه متن مفصل و طولانیه. هروقت فرصت و حوصله داشتید بیاید سراغش لطفا :)


اونایی که مادر شدن حتما خیلی خوب درک میکنن که فرزنددار شدن در عین شیرینی، چه اتفاق بزرگ و سختیه. چقدر همه ابعاد زندگی آدم رو تحت شعاع قرار میده، چطور فردیت و استقلال آدم رو از بین می بره و ... چندسال پیش که دختر من به دنیا اومد، تو اوج سختی ها و بی تجربگی هام گاهی اونقدر کم می اوردم که فکرم میرفت سمت این سوال: واقعا چرا ما بچه دار میشیم؟ چرا آدم ها انتخاب می کنن که بچه دار بشن و چندبار این تجربه رو تکرار می کنن؟ واقعا لذت پدر و مادر شدن هیچ جایگزینی نداره که این حجم از نگرانی و وابستگی و مسئولیت رو تا آخر عمر به دوش میکشیم؟

اون روزها خیلی دنبال جواب این سوال گشتم، خیلی فکر کردم، خیلی پرسیدم یا شنیده هام رو مرور کردم. همه دلایل خوب بود. لذت بچه داشتن، میل فطری و طبیعت انسان، ناقص بودن زندگی بدون بچه ... و جواب های دیگه ای که الان یادم نیست. تمام این ها رو قبول داشتم ولی قانعم نمی کردن. انگار دلیل کافی نبودن. وقتی با خودم فکر می کردم، با به دنیا اومدن هر بچه یه تیکه از وجودت رو از خودت جدا میکنی که تا آخر عمرت شادیش به شادی اون و غمش به غم اون بنده و یه نگرانی دائمی مادام العمر، بابت همه چیزهایی که به اون مربوطه بخش مهمی از ذهنت رو اشغال میکنه، کم می آوردم. وقتی به رابطه خودم و بقیه آدم ها با پدر و مادرهاشون نگاه می کردم و می دیدم این نهالی که سالها لحظه به لحظه آبیاری شده، این عشق بی حدی که به پاش ریخته شده ... هیچ وقت اونطور که شایسته شه جواب نمیگیره و قدردانی نمیشه ... همون اول کار حس عاشقای شکست خورده بهم دست می داد. 

خلاصه، هرچند خودم در نهایت علاقه و با میل قلبی مادر شده بودم و  این اتفاق هزاران بار اطرافم تکرار شده بود و رفتار عکسش استثنا بود، اما جواب ها حداقل از لحاظ فلسفی قانعم نمی کرد. چرا باید این زحمت و سختی دایمی رو انتخاب کنیم؟

این فکرها چند ماه با من بود. گاهی فکر می کردم قانع شدم اما خودم رو گول زده بودم. تا اینکه بالاخره جواب رو پیدا کردم. الان دقیق یادم نیست کدوم بخش این جواب رو از کسی شنیدم یا تو سخنرانی ای به گوشم خورده و چقدرش رو خودم پیدا یا کامل کردم. فقط اون لحظه ای که این نگاه تازه در من شکل گرفت حس آدمی رو داشتم که وسط یک خونه تاریک پرده ها رو کنار میزنه و یک پنجره بزرگ و پرنور رو به یک دشت بی انتها میبینه. این جواب همون اندازه راهم روشن کرد. 

جواب اصلی ساده بود. تهش میرسید به یه حرف قدیمی حتی: ما بچه دار میشیم که نسلمون ادامه پیدا کنه. 

هیچ وقت روی این جمله اینقدر دقیق نشده بودم. نسلمون ادامه پیدا کنه یعنی چی؟

یادم افتاد توی فقه اصطلاحی داریم به اسم (حسنه جاریه) حتی مصادیقش رو هم قبلا خونده بودم: درختی که کاشته بشه، مسجدی که بسازند، چاه آبی که حفر بشه، قرآنی که هدیه بشه ... و خلاصه هر کار خیری که ادامه دار باشه. تا زمان بودن و خیر رسوندنش ثوابش تازه به تازه به آدم میرسه حتی اگر مرده باشه.  اما نمیدونم چرا توی ذهنم فرزند صالح از مصادیق حسنه جاریه نبود تا اون زمان.

با این عمر محدودی که ما داریم و با هستی بی نهایتی که بعد مرگ پیش رومون هست، مشخصه که خیلی باید روی حسنه جاریه سرمایه باز کنیم. و الا وقتی الدنیا مزرعه الآخره، چطور خیراتی که توی هفتاد هشتاد سال عمر محدود جمع کردیم میخواد کفاف عمر ابدی ما رو بده. پس من اگر فرزندی به دنیا بیارم، چون واسطه وجود اون بودم، یه بخشی از تمام کارهای خوبی که اون در زندگیش میکنه بر اساس همون قانون حسنه جاریه برای من نوشته میشه. لحظه ای که این گزاره ها رو کنار هم چیدم فکر کردم یعنی من به جای هشتاد سال، مثلا صد و شصت سال زندگی میکنم و فرصت دارم برای ساختن زندگی ابدیم و جمع کردن توشه. 

بعد خیلی سریع فکرم رفت به فرزندهای فرزندم ... به نسل های بعد و دیدم وسط این زنجیره بلند ... یکی از حلقه ها منم و چون در لحظه ای در این زنجیره نقش کلیدی پیدا کردم ، من بودم که میتونستم این زنجیره رو با خودم خاتمه بدم یا باعث بشم قطع نشه، پس تمام حلقه های بعد بودنشون رو به نوعی مدیون من هستند. نتیجه ساده و خیلی شیرین بود: من در تمام حسنات اون ها شریک میشدم. 

اعداد قبلی خیلی زود جاشون رو به رقم های بزرگ ترین می دادن. حالا من به جای هشتاد سال، میتونستم هزارسال عمر کنم، هزار سال وقت داشته باشم برای توشه جمع کردن و بذر کاشتن در مزرعه دنیا.

بعد دیدم این فقط قصه یک بچه ست. یک نسل زنجیره وار. اما اگر من چند بچه داشته باشم، و اونها هر کدوم چند بچه ... عمرم یک دفعه به توان رفت، حسنات جاریه ده ها برابر شد و توی ذهنم یک درخت بزرگ پر از شاخ و برگ و میوه دیدم، که ریشه ش منم. اونجا بود که چشمام برق زد و یکدفعه پر از حیرت و شوق شدم.


بچه دار شدن، با همه سختی هاش، با همه زحمت ها و نگرانی هاش، با همه بی وفایی دیدن های بعدش، با همه خون دل خوردن هاش ... حالا حسابی ارزشش رو داشت. فطرتم که مایل بود. از لحاظ احساسی هم که خیلی قبل تر قانع شده بودم ولی حالا از نظر منطقی و فلسفی هم جوابم رو گرفته بودم. کفه های ترازو حالا فقط لذت و شیرینی و از اون طرف سختی و زحمت نبود که برابر باشن. لذت و زحمت همه رفته بودن یک طرف و اون ور عمر هزارساله بود، اون درخت بزرگ پربار که تک تک میوه های کوچیک و بزرگ بی نهایتش، قرار بود هستی ابدی من رو آباد کنه. معلوم بود که می ارزید. معلوم بود که ارزشش رو داشت. معلوم بود که منطقی بود. 

اما همه فکرهام به همین جا ختم نشد. خیلی خوشحال مشغول حساب و کتاب اون حسنه های بی شمار بودم که دیدم نقش من در همه اونها فقط یک نقش واسطه ای بر اساس همون قانون صدقه جاریه است. تو حساب و کتاب اون روزم احساس می کردم، درصد نقش واسطه وجود بودن، مثل کمیسیون بنگاه دارها، توی حسنات نسل های بعدیم خیلی کمه :)  

بعد اتفاق دوم افتاد. دوباره یک نگاه جدید. یک درچه تازه. یکدفعه دیدم من فقط واسطه وجود نیستم که یک نسل رو به وجود بیارم و منشاشون بشم. من واسطه انتقال همه خصوصیات وراثتی و تربیتی هم به نسل بعدی هستم. همون طور که در خودم میدیدم که شاید هشتاد درصد خلق و خو و خصوصیاتم رو مستقیم و غیرمستقیم از پدر و مادرم گرفتم. دقیق تر شدم. خصوصیات رفتاری مشترک خیلی زیادی توی خودم و مادرم میدیدم. حتی توی خصوصیات خوب و بد اخلاقی  ... اما وقتی یه نسل میرفتم پایین تر شباهت ها بین من و مادربزرگم کمرنگ تر می شد. این یعنی مادرم این وسط یک کاری کرده بود. همه چیز همون طور دست نخورده از نسل های قبل به من نرسیده بود. انگار ویژگی های هرنسل مثل یک جوی آب روان بود که از وسط خونه های زیادی میگذشت. هر خونه چیزی بهش اضافه می کرد، کم می کرد و این آب همین طور جریان داشت تا به من می رسید و بعد من ...

دوباره اومدم توی مقایسه خودم و دونسل قبل. کنار همه تفاوت ها و تشخص ها. من و مادر و مادربزرگم ویژگی های مشترکی هم داشتیم. تابه حال اینقدر دقیق به خودمون نگاه نکرده بودم. ولی حالا می دیدم. مادر و مادربزرگم هم همیشه مثل من در خانه داری لنگ می زدند و هیچ وقت خیلی کدبانو نبودند، یا از اون طرف هر سه نفرمون دوست زیاد داریم و روابط اجتماعی مون گسترده ست. اینها خصوصیاتی بود که انگار دست نخورده به من رسیده بود. اما یک جاهایی هم فرق داشتیم. مثلا اونقدر که من و مادرم مذهبی هستیم، مادربزرگم نیست، یا مثل ما دنبال علم و مطالعه نبوده هیچ وقت. چندتا چراغ توی ذهنم روشن شد، اینها خصوصیاتی بودند که مادرم توشون دست برده بود. اون قسمت هایی که در این آب جاری تغییراتی بوجود آورده بود. تغییراتی که تمامش نتیجه مستقیم تلاش خودش نبود، تغییرات اجتماعی مثل انقلاب، گذر زمان و ... همه موثر بودند. اما پررنگ و کمرنگ شدن نقش خودش هم در انتقال این خصوصیات کاملا واضح بود. 

با این نگاه جدید، حالا دیگه من فقط ریشه یا تنه قطور یک درخت بزرگ نبودم. من معماری بودم که داشتم یک ساختمان بلند میساختم. تک تک آجرهایی که میگذاشتم می توانست تا بالا یک دیوار رو کج یا راست کنه. مستحکم یا ضعیف کنه. تصویر برج پیزا اومد توی ذهنم. نسل های قبلی من کجاها آجری رو کج گذاشته بودند که حالا من داشتم با کجیش سر و کله می زدم ... و یک دفعه ترسیدم: من کجا داشتم آجرهای کجی میگذاشتم که قرار بود یک عمر نسل های بعد از من رو آزار بده تا درستش کنن؟

به آدم های دور و برم نگاه کردم. دوستانی که همیشه حسرت بعضی خصوصیاتشون رو داشتم و اونها اونقدر طبیعی به اون شکل رفتار میکردن که انگار نه انگار اون ویژگی طبیعی شون آرزوی چندین و چندساله منه. ویژگی هایی مثل سخت کوشی، سحرخیزی، کدبانو بودن، مدیریت، نظم و ... مادرهای خیلیی هاشون رو دیده بودم. و وقتی دقیق میشدم این ویژگی ها توی مادرها هم بود. دختری که هر لحظه مادرش رو مشغول کار و فعالیت و زحمت کشیدن دیده، اصلا حالت دیگه در ذهنش برای گذران روز وجود نداره، کسی که یک عمر تو خونه ای زندگی کرده که تمام اموراتش به بهترین نحو مدیریت و اداره شده، وقتی به خونه خودش میره خیلی چیزها درش درونی شده و نیاز به یادگرفتن و تمرین نداره. 

دوباره خودم رو دیدم. این بار خودم ته زنجیره بودم. شاخه اون درختی که ریشه های مختلفی داشت. خانواده پدری، خانواده مادری و باز شعبه های هرکدوم. خودم رو دیدم و مجموعه خصوصیاتم. مخصوصا خصوصیات رفتاریم. مجموعه ای از عیب ها و حسن ها که بخش عمده ش میراث گذشتگانم بود. و دوباره خودم رو دیدم که تنه یک درخت پرشاخه ام و محل گذار اون عیب ها و نقص ها تا به شاخه ها و نسل های بعد برسه. 

حالا مهم ترین کارم چی بود؟ باارزش ترین کارم چی بود؟ اولویت زندگیم چی بود؟

اینکه تمام تلاشم رو بکنم که این آب جاری، حالا که داره از خونه وجود من میگذره، تا میشه، آلودگی ها و کم و کاستی هاش برطرف بشه و تا میشه عطر و گلاب و خیر و خوبی بهش اضافه کنم. اسمش رو گذاشتم اصلاح ژنتیکی و همون موقع مطمین شدم مهم ترین کار زندگیم همین اصلاح ژنتیکیه. 

ته همه کارهای اجتماعی، دغدغه های فرهنگی، درس دادن و حرف زدن و نوشتن ... مگه چیه؟ جز ایجاد همین تغییرات مثبت در آدم ها به سمت خیر و خوبی و اصلاح؟ من وقتی در مدرسه یا دانشگاه درس می دادم چقدر وقت داشتم؟ چندساعت؟ چند ترم؟ وقتی می نوشتم روی چند درصد از شخصیت آدم ها میتونستم تاثیرگذار باشم؟ چند آدم؟ برای چه مدت؟ دایم یا موقتی؟

اما حالا درونی ترین و عمیق ترین و ریشه ای ترین ویژگی های یک نسل، یک درخت بزرگ پر شاخه، دست من بود. بدون هیچ تلاش خاصی، ایده و کار عجیبی. فقط باید تا میتونستم. خوب می بودم. خوب میشدم و عیب هام رو، مخصوصا عیب های ریشه دارم رو، عیب های چند نسل ادامه دارم رو، برطرف می کردم. محاسن و ویژگی های خوبی که به ارث برده بودم رو نگه میداشتم، حفظ می کردم و گسترششون میدادم، بهبودشون می دادم. بهترشون می کردم. همه کار من در دنیا اگه همین بود چه کار مهمی بود. 

بعد اون روز و بعد اون نگاه، دیگه خودم رو مستقل ندیدم. دیگه هیچ چیزی فقط به خودم مربوط نمی شد. نه هیچ کدوم از رفتارهام نه هیچ کدوم از اخلاقیاتم حتی. دیگه خصوصیات بدم فقط خودم یا دایره محدود اطرافیانم رو آزار نمی داد، یک نسل قرار بود سرش اذیت بشن. و خصوصیات خوبم، حفظشون، فقط مربوط به خودم نبود. یک میراث عزیز، یک جواهر گرانبها بود که باید همون جور سالم به نسل های بعدی می رسوندم. 

بعد اون روز انگیزه من برای بهتر شدن، هزار برابر شد. مخصوصا با این نیت و انگیزه جدید. من اگه فلان رفتارم رو درست می کردم فقط پنجاه شصت سال دیگه قرار نبود از فوایدش استفاده کنم، اون خوبی مثل یه چاهی بود که من حفر می کردم و یک عمر فرزندانم از آبش استفاده می کردن و ثوابش برای من نوشته می شد. با اون به مردم خیر میرسوندن و ثوابش برای من نوشته می شد. من اگه عیبی رو در خودم برطرف می کردم خیرش به یک نسل میرسید و باز ... 


حالا برطرف کردن عیب هام اولویت اصلی زندگیمه. و بعد درونی کردن عادت های رفتاری قشنگ، اخلاقیات خوب. از هر کار و دغدغه و فعالیتی مهم تر. نه که اونها نباشه یا کنار بذارمشون. فقط اولویت بندیم درست شده. وسط این حساب و کتاب های نجومی، تصمیمات کوچیک بزرگی، خیلی بزرگی برای برای زندگیم گرفتم. 


این آیه های سوره ابراهیم رو هم بخونیم چشم و دلمون تازه بشه:

 أَلَمْ تَرَ کَیْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاءِ ﴿۲۴﴾ 

تُؤْتِی أُکُلَهَا کُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ ﴿۲۵﴾



پ. ن: ممکنه برای کسی سوال پیش بیاد که تو این نگاه، همه چیز خیلی مکانیکی جلو رفته. از کجا معلوم که فرزندان ما فرزندانی داشته باشن و از کجا معلوم که اونها چه کار می کنن. شاید با همه تلاش های ما بچه های ناخلفی از آب دربیان یا کل زحمت های ما رو از بین ببرن و به نسل های بعد نرسه. اینها کاملا درسته. نگاه دین ما، نگاه (الاعمال بالنیات)ه، نگاه ما مامور به وظیفه ایم نه نتیجه، در این نگاه خدا به ظرفیت بالقوه ما نگاه می کنه. من معتقدم اگر ما با این نگاه شروع به اصلاح خودمون بکنیم، با این نیت که این خصوصیات به فرزندانمون برسه و به نسل های بعد اونها و ما در این خیر دنباله دار شریک بشیم، فارغ از اینکه در عمل چه اتفاقی می افته، نسل ما چقدر ادامه پیدا می کنه و اونها چه عملکردی خواهند داشت، خدا همه حسنات اون حالت بالقوه رو برای ما در نظر میگیره. اصلا معیار و مقیاس محاسبات تو دین همیشه همین بوده. 




  



فرشته بانو
۲۴ فروردين ۹۸ ، ۰۳:۲۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم




توی دنیایی زندگی میکنیم که برای قهرمان ها ملی و جهانی، سیاسی و ورزشی، جنگی و دفاعی… یادبود و بزرگداشت می گیرند… روی شانه هایشان ستاره نصب می کنند… عنوان می دهند… با حلقه گل و لوح تقدیر به استقبالشان می روند ولی هیچ کس بزرگ ترین قهرمان های دنیا را نمی شناسد. کسی برایشان بزرگداشت نمی گیرد، حلقه گل گردنشان نمی اندازد.. ستاره ای روی شانه شان نیست و تازه اگر بعد همه این استقامت ها و مدال آوری ها، از سختی های راه قهرمانی شان  لب به شکوه باز کنند با عبارت (چیکار کردی مگه؟ یه بچه بزرگ کردی!) مواجه می شوند. 

مادرها قهرمان های بزرگ دنیای کوچک ما هستند. قهرمان هایی ناشناخته که حتی خودشان هم قدر خودشان را نمی دانند، قدرت خودشان را باور ندارند… بس که توی جامعه کوچک و بزرگ اطرافشان اهمیت این کار سخت، این کار عظیم، این کار طاقت فرسا و این کار باارزش، کوچک قلمداد شده…

من از وقتی مادر شدم تازه مادرها را شناختم. حالا به همه مادرهای اطرافم به چشم قهرمان نگاه میکنم. قهرمان هایی ناشناخته. قهرمان دنیای کوچک خودشان. و هرچه تعداد فرزندانشان بیشتر باشد در چشم من اسطوره تر می شوند...  وقتی دخترجوانی را میبینم که بچه ای چند ماهه به بغل دارد ذهنم می رود سراغ همه شب بیداری ها و کم خوابی ها و بدخوابی ها و درگیری ها و استرس های این چندماهه اش… وقتی مادری را میبینم که بچه به بغل میله مترو را گرفته از همان لحظه اولی که دخترش را بیدار کرده، با بدخلقی هایش ساخته و نیم ساعت لقمه به دست دنبالش راه رفته تا صبحانه اش را بخورد، پابه پای بچگی هایش بچگی کرده، بازی کرده، حاضرش کرده، نق و نوق هایش را از گرما و دوری راه را تحمل کرده، این همه سنگینی را بغل کرده تا رسیده به مترو… مثل یک فیلم توی ذهنم رژه می رود و خواه ناخواه به صورت مهربان گشاده اش که به شیرین زبانی های دخترک گوش سپرده لبخند می زنم… وقتی خانه بچه داری مهمانی دعوت میشوم پشت ظاهر آن خانه مرتب و آبرومند و آن سفره رنگین باسلیقه مادری را میبینم که از دیروز دنبال سر بچه ها راه افتاده، هی آنها ریخته اند، او جمع کرده، هی در و دیوار و میز و زمین را لکه کرده اند و پاک کرده… آخر شب که بچه ها خوابیدند سرک کشیده به پشت مبل ها و زیر میزها و کاغذپاره و اسباب بازی جمع کرده… بعد با همان خستگی سالاد درست کرده، مقدمات مهمانی فردایش را مهیا کرده… فردا بچه به بغل خورش هم زده، وسط آرام کردن دعوای بچه ها آمده توی آشپزخانه و برنج آبکش کرده، تا همان لحظه آخر دویده و حالا مهربان و مرتب لبخند می پاشد به روی مهمانانش… توی فرودگاه که زن و شوهری بچه به بغل میبینم از همان لحظه تصمیم به مسافرت تا چمدان چیدن و فکر کردن به همه مایحتاج بچه توی این یک هفته از دفترچه بیمه و دارو و خوراکی و اسباب بازی، تالباس گرم و لباس خنک و کلاه و پاپوش… تا تمام مسیری که بچه گریه کرده و مادر جانم گفته، توی اتوبوس که بی قراری کرده و مادر تحمل کرده…  توی هواپیمای که جیغ کشیده و مادر سرش را گرم کرده… همه لحظه های سخت و شیرین سفر با بچه کوچک پیش چشمم مجسم می شود. و وقتی مادری را میبینم که چندتا بچه را از آب و گل دراورده آنقدر تصویر از مادری کردن و صبوری کردن و شب بیداری کشیدن و پرستاری کردن و پابه پایشان بچگی کردن و غذاپختن و شستن و رفتن و قربان صدقه رفتن توی ذهنم چرخ می خود که انتها ندارد… 

 حالا فکر میکنم آدم اگر بخواهد ظرفیت وجودی خودش را کشف کند، اگر بخواهد قدرت خودش را بفهمد، اگر بخواهد دست به کارهایی بزند و توانایی هایی از خودش نشان دهد که برای خودش هم عجیب باشد... اگر بخواهد خودش هم به چشم تحسین به خودش نگاه کند... آسان ترین و سخت ترین کار این است که مادر شود. مادرها قهرمان های بزرگ دنیای کوچک ما هستند.

و پیرجماران چه خوب ارزش این قهرمان های ساده صبور بی ادعا را فهیمده بود که به نوه اش گفت: من حاضرم ثوابی که تو از تحمل شیطنت پسرت می بری با ثواب تمام عبادات خودم عوض کنم… 

و جز مادرها چه کسی می داند تحمل شیطنت های پسربچه ها یعنی چه….



فرشته بانو
۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر