همسر بهشتی

زن ها فرشته اند...

همسر بهشتی

زن ها فرشته اند...

fereshte.goodwife@gmail.com
کانال ایتا: heavenlywife@

آخرین مطالب

۳۱ مطلب با موضوع «شوهرداری» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم


تلفن زنگ می خورد، برداشته می شود، گذاشته می شود و بعدش یک عالمه کار هوار می شود روی سر من.

یک نفر دیگر میخواهد عروسی کند و حالا چند روز مهمان داری و تبعات قبل و بعدش را من باید متحمل شوم. 

شروع میکنم به بلندبلند فکر کردن: وای یکی دوهفته سرم شلوغ میشه...وای چه همه مهمون باید دعوت کنم...وای من حوصله عروسی ندارم...وای تو این اوضاع کادو هم باید بخریم...وای اگه فلانیا هم بخوان این مدت خونه ما بمونن چی؟؟... وای غذا درست کردن برای این همه آدم خیلی سخته...وای من درس دارم ...من برای تابستونم برنامه داشتم...من نمیخوام...وای...

غرغر حسابی! همسر سعی میکند خوشحالم کند و بخش های قشنگ تر ماجرا را نشان دهد: کلی خوش میگذره...تو که همیشه روزای شلوغ رو دوست داشتی...نه بابا فلانیا شب خونه مون نمی مونن فقط یه وعده دعوتشون میکنیم...نگران نباش...

من آرام می شوم. نه به خاطر حرف های او. یک آرام شدن اجباری. در یک عمل انجام شده قرار گرفته ام و نه خودم نه همسر کاری برایش نمی توانیم بکنیم. قرار آمدن خیلی وقت است گذاشته شده و فقط ما در جریانش قرار گرفتیم. مادر و پدر همسر اینجا نیایند کجا باید بروند پس؟ عموهایش حالا بعد یک عمر گذارشان به اینجا افتاد، نباید دعوتشان کنیم؟... همه چیز خیلی منطقی و طبیعی است. راه بازگشتی نیست. من می پذیرم و خودم را آماده شزایط میکنم، فقط چون راه دیگری ندارم. 

اما از دست خودم عصبانی ام. 

وقتی می دانی گزینه دیگری نیست،

وقتی هیچ کدام از این اتفاق ها دست همسرت نبوده،

وقتی همه ابراز ناراحتی های تو به خانواده اش برمی گردد که دوستشان دارد،

این بلند بلند فکر کردن، این غرزدن های مسخره، این آه و ناله ها و نمی خواهم ها...چه فایده ای دارد جز اینکه پیش او کوچکت کند و شیرینی دیدار خانواده اش را پر از ناراحتی یا دغدغه ناراحتی تو کند؟ مگر الان گفتنشان چیزی را عوض کرد؟

نمی شد حرف هایت را توی دلت می زدی، توی دلت با خودت کنار می آمدی و بعد از شنیدن خبر از همسرت مثل فرشته ها فقط لبخند میزدی و می گفتی: «قدمشان روی چشم» ؟


فرشته بانو
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


وسط های لیست تقریبا بلند و بالایم نوشته بودم: یک و نیم کیلو سبزی خوردن. 

همسرم آمد. بدوبدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز میکردم سبزی ها را دیدم. یک و نیم کیلو نبود. از این بسته های کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمی داد. حسابی جا خوردم! چرا اینطوری گرفته خب؟! بعد با خودم حرف زدم که بی خیال کمتر میگذارم سر سفره. سلفون رویش را که باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد. بعله. تره ها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود. در بهت و عصبانیت ماندم. از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است. به جای یک و نیم کیلو میرود سبزی سوپری میخرد و بوی پلاسیدگی اش را که نمی فهمد، از شکل سبزی ها هم متوجه نمی شود!!

یک لحظه خواستم همان جا گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به همسر که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟!

بعد بی خیال شدم. توی ذهنم کمی جیغ و داد کردم و بعد همان طور که با خودم همه نمونه های خریدهای مشابه این را مرور میکردم ، فکر کردم: شب که آمد یک تذکر حسابی می دهم!

کم کم همان طور که سعی میکردم چیز قابل خوردنی از ان تو دست و پا کنم - که نمی شد!- هی با مساله ور رفتم. همسرم طبق معمول عجله داشته...طبق معمول خریدش را درست نگاه نکرده...طبق معمول حواسش به لیست نبوده... عصبانیتم هم کمتر می شد. 

بعد به خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدی! شب که آمد هم نرم تر صحبت کن. 

 رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق مهمی نیفتاده. ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. ارزش ندارد غرغر کنم. ارزش ندارد درباره اش صحبت کنم حالا! مگر چه شده؟! یک خرید اشتباهی. همین. 

 

دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن را بردارد و آسمان و زمین را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟ ، وسط کارهایش، خیلی بی اعتنا، گذرا و آرام، مثل یک نکته بی اهمیت فقط به همسرش گفت:

راستی ها سبزی هاش پلاسیده بود. یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ اون روز باشه. 

تمام. 

همسرم هم در ادامه گفت: آره میخواستم از سبزی فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز خیلی کار داری، دیگه نخواد سبزی هم پاک کنی.

آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد. 


فرشته بانو
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


با ناراحتی از اتاق می آیم بیرون و می نشینم سر بساط دوخت و دوزم. خوابم نمی آید. اینجا هم یک عالمه درز و پارگی و بی دکمگی منتظرند رفع و رجوع شوند. از همسرم ناراحتم. خیلی ناراحت. شب بخیر هم نگفتم و از اتاق آمدم بیرون. در این لحظه خاص حتی نمی خواهم صدایش را بشنوم. دکمه بلوز خاکستری را میگیرم دستم و با خودم فکر میکنم باز سر چه بحثمان شد؟ طبق معمول جواب می دهم: حرف های بیخود! چیزهایی که می دانی نباید بگویی اما از پس خودت برنمی آیی. می گویی و می گویی و او هم طاقتش تمام می شود. جواب می دهد. می شود این. دختر لجباز درونم شاکی می شود: مگر دروغ گفتم؟ لباس خاکستری را می گذارم کنار. می روم سراغ درز شلوار قهوه ای و همزمان فکر میکنم: چرا صدایم نمی زند؟ منتظرم صدایم کند و بگوید ببخشید. درست است که من حرف های خوبی نزدم. ولی او بود که عصبانی شد. او بود که حرف زدن را کرد دعوا. چرا اعصاب این مردها اینقدر ضعیف است؟!... درز را با آرامش می دوزم. چندبار رفت و برگشت کوک می زنم که کار چرخ خیاطی را بکند. بالاخره راضی می شوم که بگذارمش کنار. چرا صدایم نمی زند پس؟

شلواری که پایین پایش باز شده را برمی دارم و با خودم می گویم لابد خوابش برده. اما نه، من صدای نفس های منظمش را در خواب می شناسم. خوابش نبرده که صدایش نمی آید. چطور خوابش نبرده؟ نکند او هم ناراحت است؟ حتما هست. چرا فکر نمی کند اشتباه کرده؟ چرا صدایم نمی زند که عذرخواهی کند؟ پایین شلوار را با نخ سیاه زیگزاگ های ظریف می زنم و فکر میکنم الکی الکی شبمان خراب شد. ماساژش هم ندادم. او که بدون ماساژ پاهایش خوابش نمی برد. چرا صدایم نمی کند پس؟ قدیم ها اینقدر سرسخت نبود. زود فراموش می کرد.

به پارگی بالای کیفم دست می کشم و فکر میکنم بروم عذرخواهی؟ نه! سوزن نازک را بر می دارم، چرا نه؟ نخ می کنم: پر رو می شود! مردها منتظر همینند. تقصیر خودش را فراموش می کند. بعد دیگر هربار من باید بروم منت کشی. از دستش عصبانی ام. نمی روم! توی همین گیر و دارها یاد حدیث رسول الله(ص) می افتم. چرا باید همین حالا یادم بیفتد؟ شاید چون کم شده بود قبل خواب دعوا کنیم. آن وقت ها که حدیث را خواندم چقدر ساده آمد به نظرم. حالا عصابی ام، شاکی ام، حوصله ندارم، می ترسم پررو شود و هم زمان این حدیث توی گوشم زنگ می زند:

بهترین زنان شما، زنی است که وقتی خشمگین شود و یا همسرش براو خشم گیرد، به شوهرش بگوید: دستم را در دست تو می گذارم و خواب را به چشمم راه نمی دهم تاوقتی که از من راضی شوی. *

شروع می کنم به حرف زدن با خودم. همزمان سوزن بین رشته های نخ های سنتی بالای کیف می رود و می آید: اگر پررو می شد که پیامبر نمی گفت. او بهتر از تو مردها را می شناسد. اگر درستش همین نبود که رسول الله اینطور تاکید نمی کرد. ببین حتی نگفته اند وقتی زن مقصر باشد. یک جورهایی جمله ها را چیده اند که بشود همیشه: چه وقتی خودش عصبانی است چه زمانی که همسرش را عصبانی کرده! لابد یک حکمتی هست، چیزی هست... تو که همه چیز را نمی دانی. می دانم سخت است. قبول. ولی به حرف پیامبرت گوش کن، صلاحت را می داند... دلم دارد نرم می شود اما هنوز لج بازی می کند: من نمی روم! من عذرخواهی نمی کنم. 

کم کم راضی اش میکنم. حالا بهانه گیری هایش شروع شده. دکمه مانتو سبزه را هم بدوزم بعد... با بهانه هایش راه می آیم و از آن طرف نگرانم همسرم خوابش ببرد. معمولا خیلی زود خوابش می برد. همین حالا هم معجزه شده که اینقدر بیدار مانده. لابد فکرش درگیر است. دارد با خودش کلنجار می رود. دختر لجباز درونم ازینکه نتوانسته بخوابد خوشحال است. شاید هم بدون ماساژهای شفابخش من خوابش نمی برد! با این فکر ناخودآگاه لبخند می زنم...

دکمه مانتو سبزه دوخته شده و باز یک چیزی قلقلکم می دهد: آخرین لباس را هم بدوز و برو. بلوز سرمه ای را می گیرم دستم.  گوشم به صداهای اتاق خواب است که یک وقت تنفس منظمش شروع نشود و فرصت امشب نپرد. گوش به دلم نمی کنم. بلوز و نخ و سوزن را می گذارم کنار و با یک حرکت انتحاری خودم را هل می دهم سمت اتاق خواب. 

سعی میکنم به این فکر نکنم که چرا بحث کردیم و تقصیر که بود و چقدر از دستش ناراحتم و من چه گفتم و او چه واکنشی نشان داد. می نشینم پایین تخت و به عادت هرشب آرام پاهایش را ماساژ می دهم. توی زبان ما این یعنی آشتی. در لفافه یعنی ببخشید خب. 

انتظار نداشته من بیایم. شب تلخی که شروع شده بود، شیرین تمام می شود. 

دوخت و دوزها را فردا هم می شود تمام کرد...

 

 


 

* قال رسول الله صلی الله علیه و آله: خیر نسائکم، التی ان غضبت او غضب تقول لزوجها: یدی فی یدک، لا اکتحل عینی بغمض حتی ترضی عنی. (بحارالانوار، ج103، ص239)


فرشته بانو
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


کربلا که بودیم، یکی از شب هایی که قرار بود با همسرم برویم حرم یکی از دوستانم هم همراه ما شد. دوست من کوچکتر از من بود و مجرد. شوهرم مثل همیشه قبل راه افتادن شرط و شروط گذاشته بود، این ساعت میریم، این ساعت برمی گردیم، چون شلوغه داخل حرم امام نمیریم، فقط بین الحرمین... من هم از همان اول راه شروع کردم به دوستم غرهای ریز زدن که از دست این مردها... چقدر سخت گیرن، چقدر غرغرو... حرم حضرت عباس، ما ده دقیقه ای دیرتر از قرار بیرون آمدیم و چشم غره های آقای شوهر دیدنی بود.یک بار دیگر برای یک خرید جزئی رفتم و دیگر با یک من عسل هم نمی شد خوردش. من به حساب خودم داشتم آب می شدم پیش دوستم. اما هرچه غر میزدم و ابراز ناراحتی می کردم او برعکس جواب میداد: خب حق داره شوهرت... ما نباید دیر می کردیم... چقدر خوبه آدم منظم باشه... بعد از آن هم هرجا رفتیم شده بود ساعت من و چنددقیقه قبل قرار من را بلند می کرد. یکجا داشتیم چیزی می خوردیم. ساندویچ من تمام نشده بود که همسرم می گفت برویم. دیر شده. در آن لحظه شوهرم در نظر من فقط یک آدم بی فکر الکی نگران بود. تخت نشسته بودم که من دارم چیزی میخورم و توی راه که نمی شود. انگار نه انگار. دوباره دوستم بلندم کرد و آروم بهم گفت: خوب ساندویچ رو زیر پوشیده بخور... باز من شکایت می کردم و او عاقل اندر سفیه نگاهم می کرد که این از مسئولیت پذیریشونه! حرف های دیگری هم شد و هرچه من غر زدم و ابراز ناراحتی کردم دیدم نظرش ذره ای تغییر نمی کند. مطمئن می گفت برنامه ریزی رفت و آمد با آقایونه. تو خونه ما هم هرجا میریم همون ساعتی که بابام میگه بیرونیم... مردا مسئولیت پذیرن که سخت میگیرن، اتفاقا درستش همینه... برایم جالب بود. کلی ناراحت بودم که حالا شوهرم را چه آدم سخت گیر بدعنقی می بیند، درحالی که او فقط من را یک زن غرغروی بی فکر شوهر حرص بده می دید که اصلا رعایت نمی کنم. 

دوست من مجرد بود. سعی کردم به مجردی خودم فکر کنم. وقت هایی که با دوستان متاهلم حرف می زدم یا رفتارهایشان را با همسرانشان می دیدم. آن موقع ها آنقدر برای داشتن یک مرد مومن خوب مهربان همراه دعا می کردم و آنقدر منتظرش بودم که اگر کسی غرغرهای آن شب خودم را داشت به نظرم ناشکر ترین زن دنیا می آمد. 

وقتی پای دردودل دوستان مجردم می نشینم، می بینم که وقتی زمان ازدواجت برسد تجرد چقدر سخت و آزاردهنده می شود. حتی چقدر سطح توقع آدم پایین می آید. فقط یک مرد حامی مهربان مومن باشد کافی است. بیرون آمدن از این تنهایی باشد کافی است. وقتی دوست مجردم همه لحظه های خوب به من یادآوری میکند که مجردها را دعا کن می فهمم چیز کوچکی توی زندگی اش کم نیست. جای خالی بزرگی دارد رنجش می دهد. 

بعد نگاهم را آوردم این طرف قضیه. خودمان. زن های متاهلی که یک همسر خوب دارند. حالا نه در همه جهات. ولی یک همسر خوب. قابل قبول. آن وقت است که همه ماها چقدر حساس و زودرنج و غرغرو و بی طاقت می شویم. فقط مانده به ترک دیوار گیر بدهیم و غرغر کنیم. تحمل کوچکترین رفتار اشتباهی را نداریم. همه چیز باید مطابق میلمان باشد. ایده آل. چقدر کاستی هایش توی چشم می آیند. انگار نه انگار تا دیروز نبود همین مرد چه غصه بزرگی توی زندگی مان بود. حالا همه آن روزها و دعاها و آرزوها را فراموش کرده ایم و فقط بلدیم شکایت کنیم. با همه توان افتاده ایم به جانش که عوضش کنیم...

دوست من مجرد بود. حتما دوست داشت به جای اینکه با یک زوج دیگر به حرم برود، دستش را توی دست همسر خودش بگذارد. مرد خودش مراقبش باشد، هوایش را داشته باشد... مردش نبود و معلوم نبود کی می آید. از نگاه او حتما هم من یک زن ناشکر غرغرو بودم که بالکل یادم رفته بود خدا چه موهبت بزرگی نصیبم کرده. آن شب از همین تاییدها و طرفداری های دوستم یادگرفتم: لازم نیست مردت کامل باشد، همین که هست خودش یک دنیاست.  که اگر قدردان بودنش باشیم، بهترین همسر دنیا هم می شود. 


فرشته بانو
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


دلم میخواست بهت بگم خوشحالم که اومدی و حالا پیشمی ، خوشحالم که از میون همه ی مردها منو انتخاب کردی تا رویاهامون رو با هم بسازیم و البته برای این " مهم " بهت تبریک میگم چون معلومه که تو هم خیلی خوش سلیقه ای و هم خیلی خوش شانس :))
میدونی ظاهرِ تو در انتخابِ من خیلی هم ملاک نبود ، درسته که دوست داشتم تو را با موهای بلندِ روشن و چشم های خاص ببینم اما همین که بدانم تو هم شبیه من به دنیای اطرافت نگاه میکنی برای من کافی است ، همین که بدانم تو هم به اندازه ی من ، برای زندگیمان اهمیت قائلی ، وقت میذاری ، دل میدهی و دلتنگ میشوی کافی است حالا مثلاً اگر پوست تیره و موهای مشکی هم داشتی خیلی فرقی نمیکرد . اینکه بدانم همانطور که تو برای من با همه ی دنیا فرق میکنی من هم برای تو با بقیه ی دنیا متفاوتم کافی است ، دیگر چه فرقی میکند که تو چطور لباس میپوشی . که تو چه غذایی دوست داری ، که تو از چه نوع موسیقی ای خوشت میاید و این جور چیزها ، تو باشی و هردویمان آدم باشیم کافی است ، و الحق که این آدم بود خود کار ساده ای نیست ...
امیدوارم مثل خودم عاشق سفر باشی و پایه ، عاشق طبیعت باشی و عکاسی عاشق جنگل ، عاشق کویر ، عاشق رود ، عاشق دریا ، عاشق خانواده ، عاشق بچه ... اصلاً بیا تقسیم مسئولیت کنیم ، تربیت آسمان با تو ، راستش من دلم یک دختر چشم سفید میخواهد ، اصلاً میدانی دختر برای بابا هرچقدر چشم سفید تر دوست داشتنی تر ، اما تربیت ارسلان را به من بسپار ، من دوست دارم پسرم تا قبل از 11 سالگی شکار و ماهی گیری را خوب بلد باشد ، تا 15 سالگی راننده ی خوبی شده باشد و در 17 سالگی با ساز زدنش مستمان کند ، البته برای آسمان هم برنامه های زیادی دارم اما ترجیح میدهم مدیریت هدفهایم را به تو بسپارم ، چون دوست دارم شبیه دخترها بار بیاید ... میدانی ، من از دخترانی که سعی میکنند شبیه پسرها باشند بدم میاید ، همین طور از پسرهای لوسی که خود را شبیه دخترها میکنند ... دختر و پسر فقط در جای خودشان دوست داشتنی هستند ، این موضوع راجب همسرم هم صدق میکند ، من دوست دارم همسرم در مواجهه با چکه کردن شیرِ آب بجای آچار دست گرفتن از من بخواهد تا درستش کنم ، از من بخواهد که ماشینش را برای تعمیر به تعمیرگاه ببرم ، فیلمهای ترسناک را فقط در آغوش من ببیند و در زمستان نگران سرما خوردن گربه های ولگرد خیابان باشد تا اجاره خانه و قبض آب و برق و نقاشی ساختمان ! اصلاً من دلم یک همسر لوس میخواهد ، همسری که بتواند حس حمایت را در من ارضاء کند ، میدانی ، من عاشق حمایت کردنم :)) 
دوست دارم همسرم به من اعتماد داشته باشد ، همه جوره ، همه رقمه ، وقتی کاری را به من میسپارد دیگر نگرانش نباشد وقتی از من راهنمایی میخواهد و من میگویم فلان کار درست است ایمان داشته باشد ، وقتی من با کارمندهای شرکت صحبت میکنم خیالش راحت باشد که فقط یک زن در قلب من جای خواهد داشت و باور کند که تنها اعتماد زن است که از مرد یک کوه میسازد و در مقابل من هم به او اعتماد داشته باشم ، بیشتر از چشمهایم ... و مطمئن باشد که تنها با اعتماد است که میتوانیم به هر آنچه که میخواهند برسیم . در عوض یک بی اعتمادی ساده میتواند شروع یک شکستن باشد ، یک بی معرفتی در مقابل اعتماد میتواند آغاز یک فروپاشی باشد ، شاید باورت نشود من یک بار مردی را دیدم که درون دود سیگارش غرق بود جوان بود اما شکسته ، وقتی از او پرسیدم چرا انقدر داغونی گفت : " آن زن را میبینی ؟ گفتم همان که دستهای آن مرد کچل را گرفته ؟ گفت : درسته ، خودشه ، روزی عشق من بود ، اعتماد من بود و بعد سکوت کرد ... " آنروز برای من کمی گُنگ بود اما حالا میفهمم تنها چیزی که کمر یک مرد را خم میکند قرض نیست !!
بگذریم ، بذار کمی از خودم بگوم ، راستش من زیاد شکمو نیستم ( من جای تو بودم باور نمیکردم ) اما باید قول بدهی لوبیاپلو زیاد بپزی :))) ، من دوست دارم همسرم خودش غذا بپزد ، به امورات درس و زندگی بچه ها برسد و وقتهای خالیش را بجای نشستن پای سریالهای مزخرف ، باشگاه ورزشی برود ( البته ورزشهای ملایم ، مثلاً یهو نری جودو  ) دوست دارم از هر انگشتش همینجوری شُرشُر هنر بریزد ، زمستان برایمان شال گردن ببافد و تابستان موقع رسیدن به خانه برایم آب طالبیِ یخِ یخ آماده کند ، تا آن موقع در مورد احساساتت حتماً چیزهای زیادی میدانم ، سعی میکنم حواسم به همه چیزت باشد ، سعی میکنم موقع تماشای فیلم یا فوتبال حضورِ تورا فراموش نکنم ، سعی میکنم موهایت را برایت شانه بزنم یا وقتی خیلی ناراحتی برایت لاک بزنم (اینارو در یک کتاب روانشناسی خوندم ) اما جان مادرت ، تأکید میکنم جان مادرت زیاد غُر نزن ! بیا هر وقت باهم دعوایمان شد بیشتر از چند ساعت دوام نیاوریم و غروب که دوباره با گل به خانه برمیگردم همدیگر را محکم بغلم کنیم تا دعواهای دیشبمان یادمان برود ( اینجاهایش خصوصی است چشمهایتان را ببندید :)))) )
فکر میکنم تا همینجای نامه به شناخت مختصری از من رسیده باشی ، من معمولاً حرفهای جدیم را لابه لای شوخیهایم ول میکنم ، میدونم کار سختیه اما سعی کن به شوخیهایم دقت کنی تا بتونی به احساساتم نزدیک شی ، من آدم پیچیده ای هستم ، مثل همه ی انسانهای دیگه منحصر به فردم ، پس هیچوقت من رو توی زندگیمون با کسی مقایسه نکن ، هیچوقت جلوی من از مردی تعریف نکن ، شاید در ظاهر چیزی نگم و شاید هم با شوخی یا لجبازی از قضیه عبور کنم اما در دلم غوغا میشود ، طوری که میخواهم همه ی مردها را خفه کنم :))) 
والا همسر عزیزم من که هر چه مینویسم حرفهایم تمام نمیشود اما راستش را بخواهی دستهایم دیگر خسته شد ، پس به همینها اکتفا میکنم و بقیه ی حرفها را میگذارم برای قرار های بعدیمان ...
میدونم اجرای همه ی این خواسته ها کار سختیه ، به قول دوست شاعرمون : حرفای من رویاییه میدونم اما ! " من از تمام تو همین رویارو دارم " ... مطمئن باش قدر دان همه ی خوبیهات خواهم بود .

دوست دار همیشگیت آقای خونه :)

فرشته بانو
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


یک بار که هر دو حوصله داشتیم، نشستم و سر فرصت اسم تمام غذاهایی که تا به حال درست کرده بودم و یادم بود را به همسرم گفتم و او هم به هر کدام  A B C D  نمره داد. 

الان آن لیست را مرتب کرده ام و آخر دفترچه دستور غذاهایم نوشته ام. شب ها و روزهای عید یا مناسبت های خاص می روم سراغش و یکی از  A  ها را انتخاب می کنم!

فرشته بانو
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم



اگر می خواهید شوهرتان در عرض چند روز عاشق شما شود، اگر می خواهید رفتار شوهرتان با شما عوض شود، اگر می خواهید بوی محبت در خانه تان بپیچد، اگر می خواهید پاسخ شوهرتان به خواسته های شما بیشتر بله باشد تا نه و ...

کیمیای جدید محبت کشف شد!

کاملا واقعی. کاملا تجربه شده. استاندارد و با گارانتی معتبر!

.

.

.

تمام رموز این کیمیا را می توان در دو کلمه خلاصه کرد: ماساژ  پا !

وقتی همسرتان خسته است، وقتی از سر کار می آید، قبل از خواب ظهر، قبل از خواب شب.. بعد از خریدهای طولانی و .... خلاصه هر زمانی که مجالش را پیداکردید پاهای همسرتان را ماساژ دهید.

بهترین حالت این است که او دراز کشیده باشد و شما پایین پای او(مثلا پایین تخت) شروع به نوازش ملایم پاهایش کنید. تمام سطح روی پا، کف پا، روی انگشتان را تا دوسه سانتیمتر بالای قوزک به آرامی و به تناوب لمس کنید. 

این کار را دقایق طولانی(پنج تا ده دقیقه) ادامه دهید.

بعد از چند روز اثرات شگفت انگیز آن را مشاهده خواهید کرد!!!


حالا چرا این کار ساده اینقدر تاثیرگذاره؟

خانم ها زحمات زیادی در خانه می کشند که به چشم نمی آید. چون هم شوهرشان به آن عادت کرده و هم آن را وظیفه همسرش می داند و برای مواردی که وظیفه اش نمی داند هم توجیهات زیادی دارد: اگه مهمونی میده خب خودشم دوس داره، اگه خونه همیشه برق میزنه خودش وسواس داره، اگه غذاهاش خوشمزه س خودش شکموئه،  اگه یخچالو تمیز کرده یا کابینتا رو مرتب کرده خب به من چه و ...

اما این کار یعنی همان ماساژ روزانه پای همسر کاری است که نه به آن عادت کرده، نه آن را وظیفه شما می داند، نه می تواند توجیه کند که خودتان دوست دارید و از این کار لذت می برید و علاوه بر همه اینها برایش فوق العاده لذت بخش و دوست داشتنی است. 

برای همین در این مورد کاملا لطفی که شما در حقش می کنید را می بیند و درک می کند. 

و خیلی زود درصدد جبران آن برمی آید . 

حتما امتحان کنید.


فرشته بانو
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم



برای رویایرویی با زندگی ، پیوسته محتاج حمایت زنانه ای بوده ام که در عین التیام بخشی و اخلاص به طرز ظریفی مطیع و سپاسگزار باشد و این احساس را برایم فراهم آورد که در عین گرفتن ، چیزی می دهم و در حالی که در حقیقت به او متکی هستم وانمود میکنم که دارم از او پشتیبانی می کنم !


رومن گاری

فرشته بانو
۰۱ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


مرد خانواده بودنش زبانزد عام و خاص بود. خانم، تاج سرش بود. ملکه خانه اش. محبتش را پنهان نمی کرد، توی جمع فامیل و کوچه و بازار هم خانم روی سرش جاداشت. آنقدر که مثل پروانه دورش می پیچید. اهل محل پشت سرش می گفتند زن ذلیل است. کار به جایی رسید که نقل زن ذلیلی های او شد نقل مجالس. زن ها شاید از حسودی و مردها از حرص. پچ پچ ها که بلند شد به گوش خودش هم رسید. یک روز یکی از همان ها را دعوت کرد خانه اش. نشستند و گفتند و شنیدند و غذا خوردند. بعد نهار صدا کرد. خانم! اگر زحمتتان نیست یک هندوانه بیاورید پاره کنم. خانم با سینی و هندوانه آمد. گذاشت جلو آقا و رفت. مرد چند ضربه به هندوانه زد و خانم به در مهمان خانه نرسیده بود، صدایش زد، این یکی کال است. یکی دیگر بیاور لطفا. خانم سینی و هندوانه را برداشت و رفت. چند دقیقه بعد دوباره تقی به در خورد و خانم با سینی و هندوانه آمد. مردها گرم صحبت بودند. خانم سینی را گذاشت کنار پشتی و رفت. بحثشان که تمام شد مرد هندوانه برداشت که پاره کند. دوباره چند ضربه زد. نچی کرد و خانم را صدا کرد. خانم جان! این یکی هم که از صدایش معلوم است نارس است! قربانت شوم بیا این را ببر یکی دیگر بیاور. خانم دوباره چادرچاقچور کرده آمد و هندوانه را برد. چند دقیقه بعد با بعدی آمد. داد دست آقا. مرد تشکر کرد و چاقو را برداشت. به عادت همیشه دوباره تپ تپ روی هندوانه زد. نه! این هم که صداش خوب نیست... این هندوانه های کال از کجا آمده؟!  خانم بی زحمت یکی دیگر جدا کن و بیار. خانم با خوشرویی چشمی گفت و رفت. پنج بار... شش بار... مهمان دیگر هاج و واج نشسته بود و رفت و آمد خانم و سینی و هندوانه را نگاه می کرد. بالاخره دل آقا راضی شد. چاقو که سینه سرخ هندوانه را شکافت، آخیش هم از نهاد مرد مهمان بیرون آمد. چشمش به قاچ کردن هندوانه بود و توی دلش میگفت، پس همین است. تحمل مرد به این وسواسی واقعا هم صبر ایوب می خواهد. حق دارد خانمش را روی سرش بگذارد. چقدر صبور... چقدر خوش خلق... یک اخم نکرد این همه رفت و آمد...

هنوز توی همین فکرها بود و داشت شیرینی هندوانه را زیر زبان مزه مزه می کرد که مرد بی مقدمه گفت: نه! همه اش همین هم نیست...

ما فقط یک هندوانه توی خانه داشتیم! 


بعد آرام و متین ادامه داد. عزیزجان دعوتت کردم که خودت ببینی و بروی برای همه تعریف کنی. زنی که اینطور آبروی مرا حفظ می کند، سر تا پایش را هم طلا بگیرم کم است...



فرشته بانو
۳۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


... در تمام سالهایی که زمستان ها در همپتن درس می دادم و تابستان ها در رختشورخانه عرق می ریختم ، زنم بود که از نوشتن من حمایت می کرد . کافی بود یک بار بگوید وقتی که روی بالکن آپارتمان اجاره ای مان یا در انباری آن کانتینر در هرمون صرف نوشتن می کردم تلف شده است ، تا بالکل از صرافت نوشتن بیفتم . تبی ، حتی یک بار هم چیزی نگفت که مرا در نوشتن به تردید بیشتر بیندازد . حمایتش از آن چیزهایی بود که می توانستم همیشه رویش حساب کنم . هنوز هم هر وقت رمان اول نویسنده ای را می بینم که به همسرش تقدیم کرده ، لبخند می زنم و فکر می کنم که بالاخره همیشه یکی هست که درک می کند نوشتن کار کسالت باری است . داشتن یک نفر که به آدم ایمان دارد وضع آدم را از زمین تا آسمان عوض می کند . لازم هم نیست باورشان را جایی جار بزنند . خود همان باور کافی است . 

 

بخشی از زندگینامه ی استفن کینگ – همشهری داستان – تیر89 – ص29



فرشته بانو
۳۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر