چرا حالمون خوب نیست؟ (۵)
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام. اینطور که معلومه ما باید حالا حالاها تو بحث دلیل اجتماعی بمونیم. بس که دامنه مصادیقش گسترده ست. بریم سر مشکل سوم:
مشکل سوم: وابستگی
خانواده من تهران زندگی نمیکنن و خب به طور طبیعی از وقتی دخترم بزرگ شده وابستگی خیلی بیشتری بهشون پیدا کرده. این شده که هروقت باهمیم و ما میخوایم برگردیم تهران، یا اونا تهرانن و دارن برمیگردن، همه هوش و حواسمون به اینه که دخترم از این جداشدن و دوری اذیت نشه. هم من و پدرش به شدت مراقبیم و چند روز خیلی هواشو داریم که یهو دورش خلوت شده، و هم ازون طرف پشت سر هم توصیه میرسه. یبار که مامانم اینا تازه رفته بودن، هنوز یکی دوساعت نشده بود که زنگ زده بودن و توصیه دخترمو میکردن: امروزو تو خونه نمونین ها! ببرش پارک. مدام سرشو گرم کن! بچه اذیت میشه... و کلی ابراز نگرانی و توصیه دیگه. همون جا بعد قطع کردن تلفن من به خودم گفتم چرا هیشکی جوش منو نمیزنه؟ چرا هیشکی به فکر دل من نیست که ازین دوری مچاله شده؟ چرا همون طور که من این چند روز حواسم بیشتر به دخترمه، همسرم حواسش به من نیست که اذیت نشم؟ ... و خلاصه سیل دل گیری ها و غصه ها داشت راه می افتاد که یه دفعه به خودم اومدم: من چند سالمه؟
بله یه وقت هایی واقعا باید برگردیم و از خودمون بپرسیم « من چند سالمه؟» مجرد و متاهل، بچه دار و بی بچه، فرقی نمیکنه، وقت های زیادی هست که مثل یک بچه دو ساله منتظریم که بقیه هوای ما رو داشته باشن، بقیه هولمون بدن، بقیه نگرانمون باشن، بقیه مجبورمون کنن، بقیه خوشحالمون کنن، بقیه بهمون انگیزه بدن، بقیه سر ذوقمون بیارن...
این حالت منفعل بودن و وابستگی و همیشه منتظر بقیه بودن رو من تو بیشتر خانم های جامعه می بینم. چه اون مادرا و مادربزرگ هایی که با کمردرد و پادرد و مریضی های دیگه، باز هم کارایی رو میکنن که براشون سمه و مضره و بچه هاشون باید بیان دعواشون کنن و جلوشونو بگیرن، چه خانم های خونه داری که تا همسرشون برنامه بیرون و تفریح و ... نچینه همون طور بی انگیزه به زندگی روزمره شون ادامه میدن و همش فکر میکنن این چه شوهریه که من کردم، چه اون دخترای مجردی که فقط منتظر ازدواجن و بلد نیستن خودشون برای خودشون گل بخرن، هدیه بخرن، با خودشون برن بیرون و یه روز خوب واسه خودشون بسازن، چه من که بعد رفتن خانواده م غمگین و افسرده میشدم و فکر میکردم وظیفه همسرمه که منو از این حال بیرون بیاره.
واقعیتش اینه که ما همش منتظریم. و یه عمر همین طور وابسته و منفعل می مونیم و علت همه ناکامی ها و ناراحتی ها و نرسیدن به آرزوهامونو گردن همسرمون و پدر و مادرمون و اطرافیانمون و جامعه مون و شرایطمون میندازیم. فکر نمیکنیم که در کنار این همه آدم یکی از کسایی که میتونه کاری واسه ما بکنه هم «خودمون»یم!
مدام منتظریم که یکی هولمون بده. خیلی وقتا این فرد یکی از دوستامونه. بیا با هم فلان کارو بکنیم، با هم فلان کتابو بخونیم، با هم قرار بیرون بذاریم، با هم بریم پارک، با هم بریم خرید، با هم بریم چکاب بدیم! و حتی تازگیا من از یه خانومی شنیدم که «چند ساله دوستم میگه بیا با هم بریم پیش روانکاو»!!!! بله ما مشاور رو هم باید به هوای یکی بریم.
میدونید چرا؟ بس که همه مون تنبلیم.
حالا علت این تنبلی و بی انگیزگی و خمودی میتونه تو پست های قبلی یا بعدی باشه، یعنی واقعا حالمون خوب نیست و یه جای کار مشکل داره که خب باید اون مشکلو برطرف کنیم و بعد اینکه این پستای مفصل ادامه دار تموم بشه ان شاالله دیگه دلیل و راه حلی نمی مونه که بشه بهانه ش رو آورد، ولی یه وقتای زیادی منشاش فقط یه تفکر غلط، یه عادت اشتباهه، یه مریضی مسری که مثل بقیه خانم های اطرافمون ما هم از این جامعه زنانه گرفتیم، جامعه ای که توش هنره یه زن به فکر خودش نباشه، به فکر سلامتیش و دکتر رفتنش نباشه، وقتی همسرش نیست برای خودش غذا نپزه یا اگه مجرده چون کسی رو نداره که «براش» به خودش برسه، شلخته بگرده. اینکه گذشت و فداکاری و خود رو ندیدن تو ذات زنه رو من کاری ندارم، اصلا خیلی هم خوبه، من به اون بخشی کار دارم که ربطی به گذشت نداره و منشاش هم اتفاقا گذشت نیست. خودمونو گول میزنیم همون طور که گفتم تنبلیه.
یک بار داشتم با یه خانوم پنجاه شصت ساله حرف میزدم، یه پیامی تو تلگرام خونده بود که چرا انقدر منتظر شوهراتونین، خودتون خوش بگذرونین، خودتون برین کافی شاپ، برای خودتون کادو بخرین و ... بعد میگفت واقعا ها! چرا ما این کارا رو نمیکنیم، ( یه خانوم کارمند بازنشسته بود که یه عمر منتظر شوهر بی ذوق بی حوصله ش نشسته بود) بعد تازه داشت به خودش می اومد واسه همین به من گفت بیا با هم بریم کافی شاپ! (بماند که اون جرقه هم در حد حرف موند و عملی نشد.) تازه باز هم به من می گفت. نمیتونست دست خودشو بگیره ببره کاری که دوست داره رو انجام بده.
حالا اینجا یه نکته ای هست که خب بعضی آدما تو جمع حالشون خوب میشه. آدمای برون گرا و درونگرا نیازهای متفاوتی با هم دارن. این کاملا درسته. ولی دونکته رو نباید فراموش کرد اول اینکه اون آدم برونگرا هم باید بلد باشه تنهایی های خوبی رو با خودش داشته باشه، و الا همیشه معطل بقیه می مونه و خیلی راحت از این طریق ضربه میخوره تو زندگیش. درواقع خوب بودن حالش دست خودش نیست، دست دیگرانیه که بودن و نبودنشون، وقت داشتن و نداشتنشون، حوصله داشتن و نداشتنشون دست اون نیست. احتمالا همه مون تجربه های مشابهی از ضربه خوردن از طرف دوستان و دوروبری ها داریم. پس اتکا در هرصورت باید به خود آدم باشه نه عکسش.
نکته دوم هم اینکه همون آدم برونگرا هم که تو جمع حالش خوب میشه، خودش جمع کننده افراد باشه. نه اینکه منتظر باشه یکی مهمونی بده که اینم بره اونجا حالش خوب بشه، یکی قرار بیرون بذاره و اینم موافقت کنه. دردرسرا و زحمتای اون جمع کردن رو خودش بکشه. یبار یکی به من میگت خوش به حالت شما با اینکه تهران تنهایین از ما که شهر خودمونیم بیشتر مهمونی میرین و بیرون میرین و سرتون شلوغه! بهش گفتم خب تو هم اندازه من مهمونی بده سرت شلوغ میشه. بله هررفتی یه آمدی داره و خب تو یبار یکی رو دعوت میکنی باز اون تو رو دعوت میکنه، من به خودم زحمت میدم که دوستامو نگهدارم و دور هم جمعشون کنم و خب نتیجه ش برام اینه که اون تنهایی ها رو هم ندارم. حتی لازم نیست که این رفت و آمدا دوره ای باشه، من به شخصه اگه دوستی دارم که دیدنش و حرف زدن باهاش خوشحالم میکنه منتظر نمیشم که بعد یه دعوت من اونم دعوتم کنه. حتی چندبار پشت هم یه نفر یا یه گروهو دعوت میکنم. چرا؟ چون دوست داشتم زودتر و بیشتر ببینمشون و منتظر دعوت اونا نشدم. ولی از اون طرف دوستی دارم که همیشه از تنهایی تو تهران می ناله ولی به خودشم زحمتی نمیده که کسی رو خونه ش دعوت کنه... پس اون بحث تنبلی اینجا هم مصداق داره.
حتی در ارتباط با شوهر هم همینه. چه شوهر واسه متاهلا چه پدر و مادر واسه مجردا. اون طرفی که مدام به فکر تو باشه که پاشو بیا بریم بیرون یا فلان کارو بکنیم حالت خوب بشه مال قصه هاست. تو عالم واقعیت ما هم باید نیازهامونو بگیم به طرف مقابلمون، مثلا واسه جمعه برنامه بریزین که برین بیرون شهر، و هم برای رسیدن بهش تلاش کنیم. ما خیلی که کار کنیم در نهایت اینه که پیشنهاد رو میدیم و با اولین مخالفت همه ذوقمون کور میشه و غول تنبلی هم دوباره بهانه پیدا میکنه که سر و کله ش پیدا بشه. در نهایت هم مقصر بقیه هستن که ما رو نبردن! درحالی که آدم باید برای رسیدن به چیزی که میخواد تلاش کنه. فکر میکنم اینو قبلا تو یه پست جداگانه هم نوشته بودم که دوستان و اطرافیان ما همیشه فکر میکردن من چه شوهر خوبی دارم و چقدر اهل بیرون رفتنه و چقدر حواسش به حال من هست و چقدر ما در حال خوش گذروندنیم. حتی آدمای نزدیکی مثل مادر و پدرم هم همین طور فکر میکردن و هربار یه بحثش میشد و بقیه شروع میکردن خوش به حال تو! من فقط تو دلم بهشون میخندیدم. گاهی هم یه اشاره هایی میکردم که پشت هر سفر و گردش و بیرون رفتن... شما نمیدونید چه ماجراهایی و چه برنامه های بلندمدتی وجود داره. من واقعا کسی رو دور و برم ندیدم که نسبت به هر بیرون رفتن از خونه ای، به اندازه شوهر من مقاومت داشته باشه. در حدی که اگه دست خودش باشه حتی دوست داره کارشم تو خونه انجام بده و سر کار هم نره. حالا اینکه این آدم بشه نمونه تفریح و سفر و بیرون رفتن تو کل اطرافیان واقعا هیچی جز عرق جبین من نبوده و نیست. حالا اینو مقایسه کنین با خانومایی که به شوهرشون میگن مثلا بریم بیرون، یا فلان کارو بکنیم، و منتظرن طرف با ذوق و شوق ازین پیشنهاد استقبال کنه و دفعه های بعدم خودش خودکار تکرارش کنه! مشخصه که این اتفاق نمی افته. پس واسه چیزایی که میخواین زحمت بکشین!
اما غیر از مواردی که به اطرافیان و دوستان ربط داره، تو مواردی که مربوط به خودمونه هم نباید بی حوصله باشیم. والا اینکه آدم به خودش برسه و حواسش به حال خودش باشه و بلد باشه خودشو خوشحال کنه هیچ گناهی نداره. اینکه یه خانومی که کمردرد داره مراقب باشه بار سنگین برنداره، اینکه اگه غذایی رو شوهرمون دوست نداره چند وقت یکبار برای دل خودمون بپزیم هرچند اون نخوره، اینکه اگه گل دوست داریم هی منتظر شوهرمون نمونیم که با دسته گل بیاد خونه و سالی یبار هم اتفاق نیفته، وقتی بیرونیم دوشاخه گل واسه خودمون بخریم، اینکه اگه دلمون بیرون رفتن میخواد پاشیم بریم پارک. نه اینکه زنگ بزنیم به این و اون و اگه نیومدن ما هم نریم. همش منتظر باشیم بقیه یه برنامه های بچینن که توش ما هم خوشحال بشیم که یا خودمون برنامه ای بچینیم که معطل اعلام آمادگی بقیه باشه.
من پارک تنهایی زیاد رفتم. (پارک بانوان اغلب) اتفاقا اونقدر که ازونا خاطره دارم و بهم خوش گذشته بقیه اینطور نبوده، برای خودم اونجا راه رفتم، ورزش کردم، فکر کردم، کتاب خوندم، عکس گرفتم، اگر هم طولانی شده و دلم خواسته با کسی حرف برنم، یکی از تلفنامو اونجا زدم. پاشدم دست خودمو گرفتم بردم موزه، چند ساعت گشتم و کیف کردم و آخر سر تو حیاطش نشستم و فکر کردم بعد هم شارژ و پرانرژی برگشتم خونه، خیلی وقتا که بیرونم خودم با گل میام خونه... و با این وجود باز دنبال اینم که رد اون منفعل بودنو تو وجودم بگیرم و بقیه مصادیقشم درست کنم. همون روز که گفتم منتظر همسرم بودم که به فکر من بیفته و پاشه بیاد ببرتم بیرون که غصه رفتن خانواده م رو نخورم، به خودم گفتم خودت حال خودتو خوب کن. ( خیلی وقتا مشکل از اینجاست که ما انقدر با خودمون غریبه ایم حتی نمیدونیم چی حالمونو خوب میکنه. چی سرحالمون میاره. مثل آدمایی که سایز خودشونو درست نمیدونن یا بقیه براشون لباس ها متناسب تری میخرن. ) دخترم هنوز کوچیک بود و تنبلیم شروع کرد به بهانه آوردن: من با این بچه کوچیک دست تنها کجا برم؟ خب شوهرم باید... سریع موضوع بحثو عوض کردم: تو خونه چیکار میتونی بکنی که روحیه ت عوض بشه؟
یه کیک خوش عطر بپزی، یکی از دوستاتو دعوت کنی، یه کتاب که منتظر وقت مناسب برای خوندنش بودی رو شروع کنی، یه فیلم دانلود کنی ببینی، نقاشی بکشی حتی! و کلی کار دیگه که منتظرم شما هم براش مثال بزنین.
حالا این مثالا اغلب تو زمینه خوب کردن حال و خوش گذروندن بود. تو بحثای جدی ترم همینه. چرا انقدر از خانومای اطرافمون میشنویم که: آخر سر شوهرم رفت برام منابع کنکورو گرفت که بشینم بخونم! یا به دوستم گفتم بیا با هم واسه ارشد بخونیم... یا کسی رو پیدا نمیکنم باهاش برم ورزش... و انقدر هم جاافتاده و طبیعی ادا میشه که هیچ کس به ذهنش نمیرسه چقدر توصیف زشتیه از این منفعل بودن.
اصلا اساس این پست های «چرا حالمون خوب نیست» هم همینه، اگه حالتون خوب نیست خودتون به فکر خودتون باشین. منتظر نباشین که شوهرتون به فکر شما بیفته، ازدواج کنین که ازین حال دربیاین*، دوست خوب و پایه ای پیدا کنین، مادر و پدرتون به فکرتون بیفتن... قبل هرکس باید خودمون حواسمون به خودمون باشه. من حالم خوب نیست؟ برم دلیلشو دربیارم و خوبش کنم. و ممکنه هیچ کس از اطرافیان متوجه کل این روند هم نشه. واقعیت اینه که توقع زیادیه که از بقیه بخوایم حواسشون به ما باشه وقتی خودمون واسه خودمون حوصله نداریم. مطمین باشین اون روزی نمیرسه که شوهرتون بیاد به شما بگه افسرده شدی چیکارکنم حالت خوب بشه؟ یا پاشو بریم دکتر! یا نمیرسه یا اونقدر دیر میرسه که رسیدنش دیگه فایده ای نداره و چیزی درست نمیشه تو اون حالت. خیلی وقتا یه روز شادیم و یه روز به شدت غمگین اما اگه خودمون اشاره ای بهش نکنیم ممکنه اطرافیانمون حتی متوجهش هم نشن. اونی که متوجه میشه ماییم و اونی که قبل همه مسئولیت داره به فکرش باشه هم خودمونیم.
چرا حالمون خوب نیست؟ چون هوای خودمونو نداریم.
* میدونم که احتمالا باز مجردا شاکی میشن که شما چی از حال ما میفهمین و از روی دل سیری دارین حرف میزنین... بله تا حد زیادی حق با شماست. ولی یه اصل مهم هست که نباید یادتون بره: کسی که بلد نباشه مجردی شادی داشته باشه، قطعا متاهلی خوشبختی هم نخواهد داشت. ته تهش خودمونیم. حالا میخواین الان به این نکته برسین میخواین بعد ازدواج. ولی بالاخره میرسین.