بسم الله الرحمن الرحیم
...یواش یواش ، دیدم که موقع حرف زدن احساس آرامش می کنم . کیتی استعدادهای طبیعی برای بیرون کشاندن آدم ها از خودشان داشت . ارتباط برقرار کردن با او راحت بود ، آدم راحت می توانست با او گپ بزند . همان طور که دایی ویکتور مدت ها پیش بهم گفته بود ، یک مکالمه خوب مثل بازی خوب است . همبازی خوب توپ را مستقیما توی دستکش تو جای می دهد ؛ کاری می کند که به هیچ وجه توپ را از دست ندهی . وقتی موقعش می رسد که توپ را بگیرد ، هر چیزی را که برایش می فرستند می گیرد ، حتی پرتاب های کج و کوله را ؛ آن هایی را که از مسیر منحرف شده اند . این درست همان کاری بود که کیتی می کرد . توپ را مستقیم توی دست من می انداخت و وقتی توپ را دوباره برایش می انداختم ، حتی از دسترسش دور بود ، می گرفت . بالا می پرید و توپ هایی را که از بالای سرش رد می شدند می گرفت ، شیرجه می زد به چپ و راست تا توپ های کم جان را هم بگیرد . بیش تر از همه ، مهارتش تو این بود که همیشه کاری می کرد احساس کنم پرتاب های بد عمدی بوده ، انگار که قصدم فقط این بوده که بازی را هیجان انگیزتر کنم . کیتی باعث می شد من بهتر از آنی که بودم به نظر برسم . همین اعتماد به نفس مرا تقویت می کرد و باعث می شد گرفتن توپ های من هم برایش ساده تر باشد . این یعنی اینکه من به جای حرف زدن با خودم شروع کردم به حرف زدن با او و لذت این کار بیش تر از هر چیز دیگری بود که از مدت ها پیش تجربه کرده بودم .
همان جا زیر آفتاب ماه اکتبر نشستیم و حرف زدیم ، اما تمام مدت به این فکر میکردم که چی کار کنم این گفت و گو قطع نشود . آن قدر خوشحال بودم ، آن قدر هیجان زده بودم که می خواستم تا آخرش بروم ولی موضوع این بود که کیتی یک کیف بزرگ روی دوشش بود که وسایل رقصش توش بود و از تو کیفش زده بود بیرون – لباس چسبان آستین دار ، گرم کن یقه دار ، گوشه یک حوله – نگران شده بودم که نکند بخواهد بلند شود و با عجله برود سر یک قرار دیگر . هوا کمی سوز داشت و بعد از بیست دقیقه حرف زدن دیدم که یواشکی دارد می لرزد . همه دل و جرئتم را جمع کردم و گفتم هوا دارد سرد می شود و شاید بهتر باشد به آپارتمان زیمر برگردیم و برای هردومان قهوه گرم درست کنم . در کمال ناباوری ، کیتی سری به نشانه ی تایید تکان داد و گفت که فکر خوبی است .
رفتم قهوه درست کنم ، میان اتاق نشیمن و آشپزخانه اتاق خواب بود و کیتی به جای اینکه توی اتاق نشیمن بماند ، روی تخت نشست تا بتوانیم با هم صحبت کنیم . تغییر محیط و بودن زیر سقف لحن حرف زدنمان را تغییر داده بود ، هردومان ساکت تر و محتاط تر شده بودیم ، انگار دنبال راهی می گشتیم تا خط مشی جدیدمان را تفسیر کنیم . حس انتظار بدی توی هوا موج می زد ، من از این خوشحال بودم که سرم گرم درست کردن قهوه است ، این جوری روی دستپاچگی ام سرپوش می گذاشتم . چیزی داشت اتفاق می افتاد ، اما من آنقدر ترسیده بودم که نمی توانستم بهش فکر کنم ، احساس می کردم اگر به خودم امیدواری بدهم ، قبل از اینکه اتفاق بیفتد همه چی از دست می رود . یک دفعه کیتی ساکت شد و چند دقیقه ای حرفی نزد . من هم چنان به پلکیدن توی آشپرخانه ادامه دادم ، در یخچال را باز و بسته کردم ، فنجان ها و قاشق ها را بیرون آوردم ، شیر را توی ظرف ریختم و الی آخر . پشتم به کیتی بود ، نفهمیدم کی کیتی از جاش بلند شده و آمده آشپزخانه . بدون یک کلمه حرف . درباره ی حسّم حرف نمی زنم ، درمورد شور و حالم هم بحث نمی کنم . درمورد فروریختن عجیب و غریب دیوارهای درونم بحث می کنم ، درمورد زمین لرزه ای که در قلب انزوایم رخ داد . آن قدر به تنها بودن عادت کرده بودم که فکر نمی کردم هرگز چنین اتفاقی بیفتد . من خودم را از این نوع خاص از زندگی محروم کرده بودم و بعد به دلایلی کاملا ناشناخته ، این دختر زیبای چینی جلوی من ظاهر شده بود ، درست مثل فرشته ای که از یک دنیای دیگر آمده باشد . امکان نداشت عاشقش نشوی ، نمی توانستی بروی دنبال کارت ، فقط به این دلیل ساده که او آنجا بود !
مون پالاس
پل استر
ص132