همسر بهشتی

زن ها فرشته اند...

همسر بهشتی

زن ها فرشته اند...

fereshte.goodwife@gmail.com
کانال ایتا: heavenlywife@

آخرین مطالب

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام و اومدن این روزها بهاری و شب های روشن مبارک همه مون باشه. الهی که قدر بدونیم این روزهای نفس کشیدن در هوای بهشت رو. 


من خیلی ساله همسر بهشتی رو دارم. از ماه های اولیه ازدواجم تاحالا. تو این سال ها حرف های زیادی رو نوشتم. تجربه هام، حس هام، یافته هام... خیلی هاشون هنوز برای خودم درس و تازگی دارن. بعضی هاشون خام و ناپخته یا زیادی شخصی بودن که تو انتقال وبلاگ از بلاگفا به اینجا حذفشون کردم. خلاصه من با این وبلاگ زندگی کردم و بزرگ شدم. نگاهم به زندگی و همسر داری رشد پیدا کرد و عمیق شد. و هرسال و تو هر دوره ای از زندگی، اینجا آینه ای از زندگی من و نگاهم به همسرداری بود. 

این مقدمه ها رو چیدم که بگم حرفی که الان میخوام بزنم، نتیجه سال ها زندگی مشترکه، به نظر خودم یه جور بلوغ تو زندگی مشترکه. یکی از مهم ترین پست های اینجاست که من بعد یه عمر شنیدن، تازه الان از عمق وجود بهش رسیدم و چه خوشبخته کسی که قبل ازدواج یا تو سال های اول این قضیه رو درک کنه. برای همین دلم میخواد هدیه ش کنم به مجردا. خوشبخت بشین الهی. 



اغلب ما، غیر اونهایی که تو سنین خیلی کم ازدواج کردن، با یه شخصیت تقریبا شکل گرفته وارد زندگی مشترک میشیم. علایقمون معلومه، خصوصیات اخلاقی مون، تعهدات مذهبی مون، درونگرایی و برونگرایی و سایر خصوصیات شخصیتی مون، نوع تفریح و اوقات فراغتمون، حتی برنامه هامون برای آینده زندگی. خلاصه اگر خجالت نکشیم، تو روز خواستگاری حتی میتونیم اسم بچه هامون رو هم به طرف مقابل بگیم. جنسیت و تعداد و فاصله شون که بماند. 

حالا تو جریان خواستگاری و آشنایی چه کار میکنیم؟ سعی میکنیم آدمی رو پیدا کنیم که بیشترین شباهت رو به ما داشته باشه، یا تو صحبت ها و رفت و آمدها همدیگه رو نسبت به شکل بودنمون توجیه میکنیم. و بعد وارد زندگی میشیم. با یه شخصیت کامل شکل رفته، علایق مشخص، تفریحات مشخص، سلیقه های خاص و ... و اصلا حواسمون نیست هرقدر هم انتخاب درستی داشته باشیم و هرچقدر هم آدم شبیهی به خودمون رو پیدا کرده باشیم، یک دنیا تفاوت کوچیک و بزرگ فردی و خانوادگی و فرهنگی و اجتماعی و تربیتی... پیش رومونه. دوتا دنیای مختلف میخوان جمع شن تو یه خونه، یه تصمیم مشترک بگیرن، یه زندگی مشترک رو شروع کنن... و این اول همه تنش های زندگیه. 

و دلیل همه این تنش ها چیه؟ اینکه حواسمون نیست ما ذاتا با هم متفاوتیم، طبیعتا متفاوتیم، این تفاوت ذاتی ازدواجه، این تفاوت بد نیست، نشونه اشتباه در انتخاب نیست، نشونه بدبختی نیست، نشونه عدم علاقه نیست. ما متفاوتیم چون دوتا آدمیم. و اگه دونفر نبودیم نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. 

بله ما حواسمون نیست که همون اندازه که شخصیت من شکل گرفته و راضی ام از خودم، همون اندازه که ویژگی های خاص خودم رو دارم، سلیقه و علایق خاص خودم رو دارم، برنامه های خودم رو دارم ... همسرم هم حق داره همه اونها رو داشته باشه. و اگه یک روز تعطیل من میگم بریم بیرون و اون به توی خونه بودن اصرار داره، اصلا نشونه بی محبتی یا خودخواهی اون نیست. همون قدر که من حق دارم اون هم حق داره. اگه اون دوست داره با یه خانواده رفت و آمد کنه و من دوست ندارم، همون اندازه که اون محقه من هم محقم. اگه اون اندازه که من تقیدات مذهبی دارم اون نداره، شکل درستش این نیست که اون شبیه من بشه، حتی اگه من اون سبک مداحی رو که همسرم گوش میده نمی پسندم، همه وظیفه م این نیست که راه های مختلف رو رو برم تا سلیقه اونو درست کنم! درست کردنی که اگه با خودمون صادق باشیم می بینیم تهش همیشه شکل «من» شدنه. 

من همه این ها رو میدونستم. کیه که ندونه؟ بارها خونده بودم و حتی خودم نوشته بودم که «همسرتان را همانگونه که هست بپذیرید» و فکر می کردم پذیرفتم. اما یه وقت به خودم اومدم و دیدم همه تلاشم تو زندگی این شده که اونو شبیه خودم کنم. همه ناراحتیم تو جاهایی از زندگیه که اون شبیه من نیست. بیشتر حس ناکامیم تو ازدواج مربوط به اون زمان هاییه که این تفاوت ها به اوج میرسن و خودشونو حسابی نشون میدم. 

و بعد همه این ها رو به حساب انتخاب اشتباه میذاشتم و اصلا حواسم نبود نمیشه دوتا آدم بود و متفاوت نبود. به ظاهر گفته بودم بله ما متفاوتیم، بله باید همسرم رو بپذیرم. اما در عمل همه تلاشم برای تغییر دادنش بود و نهایت آرزوم وقتی که اون تا جای ممکن شبیه من بشه. 

خیلی راحت میتونید خودتون رو تو این مورد امتحان کنید. میخواین بدونین چقدر همسرتون رو پذیرفتین؟ یک دقیقه چشماتون رو ببندید و زندگی تون رو در ایده آل ترین شکل ممکنش تصور کنین. 

حالا اون تصویر رو دوباره نگاه کنین، کجاهاش شبیه علائق همسرتونه. کجاهاش تفاوت هاتون هست و به چشم میاد و حل نشده. کجاهاش دارید کاری رو میکنید که مطابق میلتون نیست؟ (مثلا فقط یک بچه دارید در حالی که همیشه بچه زیاد دوست داشتین. )

تا وقتی که تصور ذهنی ما از خوشبختی و زندگی ایده آل این تصویر خودمحور یک جانبه باشه یعنی هنوز به بلوغ زندگی مشترک نرسیدیم. و از اون مهم تر اینکه به این آرزو نمیرسیم. چون رسیدنی نیست، واقعی نیست. مگه میشه یک زندگی دونفره این اندازه همه چیزش شبیه یک نفر باشه. 

البته شاید در یک حالتایی بشه. وقتی یک نفر تو اون یکی دیگه حل میشه و خودش رو نمی بینه. این زندگی حتی اگر در ظاهر حسابی مطابق میل یک نفر باشه باز هم احساس خوشبختی و کامیابی توش نیست. چون شکل رابطه توش سالم و طبیعی نیست. شرط اول علاقه مند شدن اینه که طرف مقابل ما هویت و فردیت مستقل داشته باشه که تو این حالت نداره. ( شاید یه وقت یه پست دیگه نوشتم درباره اینکه چرا زن هایی که همه جور خوب و مطیع شوهراشون هستن باز هم بی وفایی و کم محبتی می بینن. چرا محبت زیاد و همه جانبه و ندیدن خود، اغلب محبت متقابل رو به دنبال نداره، چرا یکی از سیاست های مهم زنانه در دیدن خود و خواسته های خوده. البته الان فهمیدین تو اون پست چی میخوام بگم.)


خلاصه اینکه من فهمیدم اختلاف نظر نشونه انتخاب اشتباه نیست، تنش بد نیست، تفاوت ها با همه آزاردهنده بودنشون باید باشن ... که نشون بدن این زندگی از دو تا آدم تشکیل شده نه یک آدم. و وقتی هیچ کدوم از اینها رو بد ندونیم چقدر تعریفمون از خوشبختی و بدبختی، از زندگی ایده آل و معمولی تغییر میکنه. 

حالا که بد نیستن ، و حالا که تا شروع شد قرار نیست آه و ناله کنیم، یا کلی نقشه و تدبیر بریزیم که این آدمی که ذاتا درونگراست رو برون گرا کنیم، یا کسی که از بچگی پیاز تو غذا رو دوست نداشته پیازخور کنیم، یا برای آدمی که هیچ وقت اهل مطالعه نبوده هی کتاب بخریم و از فواید کتاب خوندن حرف بزنیم ... 

پس باید چه کار کنیم؟

جوابش خیلی ساده ست: «با هم بسازیم»

بله به همین سادگی. هیچ تکنیک خاصی هم نداره. فقط باید یاد بگیریم با هم کنار بیایم. یاد بگیریم یک نفر دیگه و خواسته هاش رو هم کنار خودمون و خواسته هامون ببینیم. و یه جوری این دوتا رو کنار هم مدیریت کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب. یک بار روز تعطیلمونو اون شکلی که اون دوست داره بگذرونیم و یکبار شکلی که خودمون دوست داریم. همه کارهایی که دوست داره انجام بدیم رو نه همیشه انجام بدیم نه کلا انجام ندیم. یه وقتایی خودمون رو ببینیم و یه وقتایی به خاطر طرف مقابلمون پا رو خواسته خودمون بذاریم و اذیت بشیم. یه وقتایی حواسمون به خوشحالی و ترجیح اون باشه و یه وقتایی به خواسته خودمون. 

همه هنر زندگی اینه که تعادل این دوکفه رو نگه داریم. نه خودمون حل بشیم تو طرف مقابلمون و بعد با حس فداکاری یک عمر عذاب وجدان رو دوشش بذاریم، نه سعی کنیم اون رو حل کنیم تو خودمون که هی به ناکامی برسیم و ترکش های خشمش بهمون بخوره. 

فرمول خانواده خوشبخت این نیست که یکی شبیه اون یکی دیگه بشه. شخصیت و علایقش و تفریحاتش و انتخاب هاش. خانواده خوشبخت خانواده ایه که توش دوتا آدم با این همه فاکتور متفاوت بلد باشن «با هم» زندگی کنن و کنار بیان و یاد بگیرن هم رو ببینن. 


با این نگاه چقدر تعریف خوشبختی عوض میشه.  «انتخاب درست اولیه»، چقدر کنار «مهارت پذیرش»، اهمیتش رو از دست میده. تو این نگاه زندگی خیلی سخت میشه چون انگار قرار نیست چیزی عوض بشه. چون رویای تغییر طرف مقابل پاک میشه. بله واقعیت ازدواج همینه. یک مرحله سخت که البته شیرینی هاش هم کم نیست. یه چلوندن حسابی برای کنار گذاشتن خودخواهی. یه آسیاب که گندم وجود آدمو با همه خواسته هاش و آرزوهاش و برنامه ها و تصمیماتش حسابی خورد میکنه. یه وقتایی، وسط این راه پر فراز و نشیب «ساختن» آدم صدای استخون ها خودش رو هم میشنوه. اشکالی نداره. قرار بوده همین باشه. این صدای له شدن استخون ها نیست که از پابیفتیم، داریم استخون میترکونیم که رشد کنیم، بزرگ تر و قوی تر و کامل تر بشیم. و تو راه این ساختن با یکی دیگه، خودمون هم ساخته بشیم. 

شما هم لابد شنیدین که تو ازدواج «من»ت باید «نیم من» بشه. چقدر حکمت تو نصیحتای قدیمی هست. نه اینکه کامل خودت رو بذاری کنار، نه اینکه همش خودت باشی و اندازه قبل به خودت بها بدی. یکم خودت رو ببینی یکم طرف مقابلت رو. و همون اندازه که به خودت حق میدی بابت انتخاب های کوچیک و بزرگت تو شکل زندگی. به اون هم حق بدی. به شکل کار کردنش، معاشرت کردنش، رفت و آمدهاش، سلیقه غذاییش، لباس پوشیدنش، تفریحات مورد علاقه ش و ... 



پ.ن: احتمالا اینجا یه سوال پیش میاد. اینکه همه اینها درست. اما تو رابطه ش با مذهب، تو موضوعاتی که به دین و دینداری مربوط میشه چی؟ چقدر باید بپذیریم؟ چه کار باید بکنیم؟ 

من برای این سوال جواب دارم اما یه پست جداگانه میطلبه. دوست داشتم قبلش نظر شما رو هم تو این زمینه بدونم. خیلی ممنون میشم اگه برامون بنویسید به نظر شما این پذیرش تو حوزه های مربوط به دین و دینداری همسرمون تا کجا و چقدر باید باشه؟



فرشته بانو
۲۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۲۴ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام. سال نو همه تون مبارک. این روزای قشنگ، این ماهای قشنگ و این اعیاد قشنگ هم مبارکتون باشه. ان شاالله به برکت همین روزا و صاحبانشون از سیل امسال خیلی زود فقط آبادی بیشتر و درس خدمت و همدلی بمونه برای همه مردم عزیزمون. 


نمیدونم کامنت های پست قبل رو خوندید یا نه. من نرسیدم بیشترش رو جواب بدم اما خیلی درس و حرف داشت برام. تو این اوضاع اقتصادی و خبر گرونی ها و ... گاهی که به هم ریخته میشم یاد جمله های بعضی از شما تو کامنت های پست قبل میفتم و واقعا آرومم میکنه. خدا خیرتون بده و احسنت به این نگاه های قشنگ. 


اما ماجرای این پست. حرفیه که مدت هاست منتظر فرصتم که اینجا درباره ش بنویسم. ولی انقدر حرف توش زیاده و انقدر برام مهم بود که بتونم حق مطلب رو برسونم که مدام از نوشتنش طفره میرفتم. یه نگاه جدیده و فوق العاده باارزشه که خیلی تو اولویت بندی زندگی به من کمک کرد. امیدوارم همون قدر که برای من باارزش بود، برای شما هم باشه. فقط یه متن مفصل و طولانیه. هروقت فرصت و حوصله داشتید بیاید سراغش لطفا :)


اونایی که مادر شدن حتما خیلی خوب درک میکنن که فرزنددار شدن در عین شیرینی، چه اتفاق بزرگ و سختیه. چقدر همه ابعاد زندگی آدم رو تحت شعاع قرار میده، چطور فردیت و استقلال آدم رو از بین می بره و ... چندسال پیش که دختر من به دنیا اومد، تو اوج سختی ها و بی تجربگی هام گاهی اونقدر کم می اوردم که فکرم میرفت سمت این سوال: واقعا چرا ما بچه دار میشیم؟ چرا آدم ها انتخاب می کنن که بچه دار بشن و چندبار این تجربه رو تکرار می کنن؟ واقعا لذت پدر و مادر شدن هیچ جایگزینی نداره که این حجم از نگرانی و وابستگی و مسئولیت رو تا آخر عمر به دوش میکشیم؟

اون روزها خیلی دنبال جواب این سوال گشتم، خیلی فکر کردم، خیلی پرسیدم یا شنیده هام رو مرور کردم. همه دلایل خوب بود. لذت بچه داشتن، میل فطری و طبیعت انسان، ناقص بودن زندگی بدون بچه ... و جواب های دیگه ای که الان یادم نیست. تمام این ها رو قبول داشتم ولی قانعم نمی کردن. انگار دلیل کافی نبودن. وقتی با خودم فکر می کردم، با به دنیا اومدن هر بچه یه تیکه از وجودت رو از خودت جدا میکنی که تا آخر عمرت شادیش به شادی اون و غمش به غم اون بنده و یه نگرانی دائمی مادام العمر، بابت همه چیزهایی که به اون مربوطه بخش مهمی از ذهنت رو اشغال میکنه، کم می آوردم. وقتی به رابطه خودم و بقیه آدم ها با پدر و مادرهاشون نگاه می کردم و می دیدم این نهالی که سالها لحظه به لحظه آبیاری شده، این عشق بی حدی که به پاش ریخته شده ... هیچ وقت اونطور که شایسته شه جواب نمیگیره و قدردانی نمیشه ... همون اول کار حس عاشقای شکست خورده بهم دست می داد. 

خلاصه، هرچند خودم در نهایت علاقه و با میل قلبی مادر شده بودم و  این اتفاق هزاران بار اطرافم تکرار شده بود و رفتار عکسش استثنا بود، اما جواب ها حداقل از لحاظ فلسفی قانعم نمی کرد. چرا باید این زحمت و سختی دایمی رو انتخاب کنیم؟

این فکرها چند ماه با من بود. گاهی فکر می کردم قانع شدم اما خودم رو گول زده بودم. تا اینکه بالاخره جواب رو پیدا کردم. الان دقیق یادم نیست کدوم بخش این جواب رو از کسی شنیدم یا تو سخنرانی ای به گوشم خورده و چقدرش رو خودم پیدا یا کامل کردم. فقط اون لحظه ای که این نگاه تازه در من شکل گرفت حس آدمی رو داشتم که وسط یک خونه تاریک پرده ها رو کنار میزنه و یک پنجره بزرگ و پرنور رو به یک دشت بی انتها میبینه. این جواب همون اندازه راهم روشن کرد. 

جواب اصلی ساده بود. تهش میرسید به یه حرف قدیمی حتی: ما بچه دار میشیم که نسلمون ادامه پیدا کنه. 

هیچ وقت روی این جمله اینقدر دقیق نشده بودم. نسلمون ادامه پیدا کنه یعنی چی؟

یادم افتاد توی فقه اصطلاحی داریم به اسم (حسنه جاریه) حتی مصادیقش رو هم قبلا خونده بودم: درختی که کاشته بشه، مسجدی که بسازند، چاه آبی که حفر بشه، قرآنی که هدیه بشه ... و خلاصه هر کار خیری که ادامه دار باشه. تا زمان بودن و خیر رسوندنش ثوابش تازه به تازه به آدم میرسه حتی اگر مرده باشه.  اما نمیدونم چرا توی ذهنم فرزند صالح از مصادیق حسنه جاریه نبود تا اون زمان.

با این عمر محدودی که ما داریم و با هستی بی نهایتی که بعد مرگ پیش رومون هست، مشخصه که خیلی باید روی حسنه جاریه سرمایه باز کنیم. و الا وقتی الدنیا مزرعه الآخره، چطور خیراتی که توی هفتاد هشتاد سال عمر محدود جمع کردیم میخواد کفاف عمر ابدی ما رو بده. پس من اگر فرزندی به دنیا بیارم، چون واسطه وجود اون بودم، یه بخشی از تمام کارهای خوبی که اون در زندگیش میکنه بر اساس همون قانون حسنه جاریه برای من نوشته میشه. لحظه ای که این گزاره ها رو کنار هم چیدم فکر کردم یعنی من به جای هشتاد سال، مثلا صد و شصت سال زندگی میکنم و فرصت دارم برای ساختن زندگی ابدیم و جمع کردن توشه. 

بعد خیلی سریع فکرم رفت به فرزندهای فرزندم ... به نسل های بعد و دیدم وسط این زنجیره بلند ... یکی از حلقه ها منم و چون در لحظه ای در این زنجیره نقش کلیدی پیدا کردم ، من بودم که میتونستم این زنجیره رو با خودم خاتمه بدم یا باعث بشم قطع نشه، پس تمام حلقه های بعد بودنشون رو به نوعی مدیون من هستند. نتیجه ساده و خیلی شیرین بود: من در تمام حسنات اون ها شریک میشدم. 

اعداد قبلی خیلی زود جاشون رو به رقم های بزرگ ترین می دادن. حالا من به جای هشتاد سال، میتونستم هزارسال عمر کنم، هزار سال وقت داشته باشم برای توشه جمع کردن و بذر کاشتن در مزرعه دنیا.

بعد دیدم این فقط قصه یک بچه ست. یک نسل زنجیره وار. اما اگر من چند بچه داشته باشم، و اونها هر کدوم چند بچه ... عمرم یک دفعه به توان رفت، حسنات جاریه ده ها برابر شد و توی ذهنم یک درخت بزرگ پر از شاخ و برگ و میوه دیدم، که ریشه ش منم. اونجا بود که چشمام برق زد و یکدفعه پر از حیرت و شوق شدم.


بچه دار شدن، با همه سختی هاش، با همه زحمت ها و نگرانی هاش، با همه بی وفایی دیدن های بعدش، با همه خون دل خوردن هاش ... حالا حسابی ارزشش رو داشت. فطرتم که مایل بود. از لحاظ احساسی هم که خیلی قبل تر قانع شده بودم ولی حالا از نظر منطقی و فلسفی هم جوابم رو گرفته بودم. کفه های ترازو حالا فقط لذت و شیرینی و از اون طرف سختی و زحمت نبود که برابر باشن. لذت و زحمت همه رفته بودن یک طرف و اون ور عمر هزارساله بود، اون درخت بزرگ پربار که تک تک میوه های کوچیک و بزرگ بی نهایتش، قرار بود هستی ابدی من رو آباد کنه. معلوم بود که می ارزید. معلوم بود که ارزشش رو داشت. معلوم بود که منطقی بود. 

اما همه فکرهام به همین جا ختم نشد. خیلی خوشحال مشغول حساب و کتاب اون حسنه های بی شمار بودم که دیدم نقش من در همه اونها فقط یک نقش واسطه ای بر اساس همون قانون صدقه جاریه است. تو حساب و کتاب اون روزم احساس می کردم، درصد نقش واسطه وجود بودن، مثل کمیسیون بنگاه دارها، توی حسنات نسل های بعدیم خیلی کمه :)  

بعد اتفاق دوم افتاد. دوباره یک نگاه جدید. یک درچه تازه. یکدفعه دیدم من فقط واسطه وجود نیستم که یک نسل رو به وجود بیارم و منشاشون بشم. من واسطه انتقال همه خصوصیات وراثتی و تربیتی هم به نسل بعدی هستم. همون طور که در خودم میدیدم که شاید هشتاد درصد خلق و خو و خصوصیاتم رو مستقیم و غیرمستقیم از پدر و مادرم گرفتم. دقیق تر شدم. خصوصیات رفتاری مشترک خیلی زیادی توی خودم و مادرم میدیدم. حتی توی خصوصیات خوب و بد اخلاقی  ... اما وقتی یه نسل میرفتم پایین تر شباهت ها بین من و مادربزرگم کمرنگ تر می شد. این یعنی مادرم این وسط یک کاری کرده بود. همه چیز همون طور دست نخورده از نسل های قبل به من نرسیده بود. انگار ویژگی های هرنسل مثل یک جوی آب روان بود که از وسط خونه های زیادی میگذشت. هر خونه چیزی بهش اضافه می کرد، کم می کرد و این آب همین طور جریان داشت تا به من می رسید و بعد من ...

دوباره اومدم توی مقایسه خودم و دونسل قبل. کنار همه تفاوت ها و تشخص ها. من و مادر و مادربزرگم ویژگی های مشترکی هم داشتیم. تابه حال اینقدر دقیق به خودمون نگاه نکرده بودم. ولی حالا می دیدم. مادر و مادربزرگم هم همیشه مثل من در خانه داری لنگ می زدند و هیچ وقت خیلی کدبانو نبودند، یا از اون طرف هر سه نفرمون دوست زیاد داریم و روابط اجتماعی مون گسترده ست. اینها خصوصیاتی بود که انگار دست نخورده به من رسیده بود. اما یک جاهایی هم فرق داشتیم. مثلا اونقدر که من و مادرم مذهبی هستیم، مادربزرگم نیست، یا مثل ما دنبال علم و مطالعه نبوده هیچ وقت. چندتا چراغ توی ذهنم روشن شد، اینها خصوصیاتی بودند که مادرم توشون دست برده بود. اون قسمت هایی که در این آب جاری تغییراتی بوجود آورده بود. تغییراتی که تمامش نتیجه مستقیم تلاش خودش نبود، تغییرات اجتماعی مثل انقلاب، گذر زمان و ... همه موثر بودند. اما پررنگ و کمرنگ شدن نقش خودش هم در انتقال این خصوصیات کاملا واضح بود. 

با این نگاه جدید، حالا دیگه من فقط ریشه یا تنه قطور یک درخت بزرگ نبودم. من معماری بودم که داشتم یک ساختمان بلند میساختم. تک تک آجرهایی که میگذاشتم می توانست تا بالا یک دیوار رو کج یا راست کنه. مستحکم یا ضعیف کنه. تصویر برج پیزا اومد توی ذهنم. نسل های قبلی من کجاها آجری رو کج گذاشته بودند که حالا من داشتم با کجیش سر و کله می زدم ... و یک دفعه ترسیدم: من کجا داشتم آجرهای کجی میگذاشتم که قرار بود یک عمر نسل های بعد از من رو آزار بده تا درستش کنن؟

به آدم های دور و برم نگاه کردم. دوستانی که همیشه حسرت بعضی خصوصیاتشون رو داشتم و اونها اونقدر طبیعی به اون شکل رفتار میکردن که انگار نه انگار اون ویژگی طبیعی شون آرزوی چندین و چندساله منه. ویژگی هایی مثل سخت کوشی، سحرخیزی، کدبانو بودن، مدیریت، نظم و ... مادرهای خیلیی هاشون رو دیده بودم. و وقتی دقیق میشدم این ویژگی ها توی مادرها هم بود. دختری که هر لحظه مادرش رو مشغول کار و فعالیت و زحمت کشیدن دیده، اصلا حالت دیگه در ذهنش برای گذران روز وجود نداره، کسی که یک عمر تو خونه ای زندگی کرده که تمام اموراتش به بهترین نحو مدیریت و اداره شده، وقتی به خونه خودش میره خیلی چیزها درش درونی شده و نیاز به یادگرفتن و تمرین نداره. 

دوباره خودم رو دیدم. این بار خودم ته زنجیره بودم. شاخه اون درختی که ریشه های مختلفی داشت. خانواده پدری، خانواده مادری و باز شعبه های هرکدوم. خودم رو دیدم و مجموعه خصوصیاتم. مخصوصا خصوصیات رفتاریم. مجموعه ای از عیب ها و حسن ها که بخش عمده ش میراث گذشتگانم بود. و دوباره خودم رو دیدم که تنه یک درخت پرشاخه ام و محل گذار اون عیب ها و نقص ها تا به شاخه ها و نسل های بعد برسه. 

حالا مهم ترین کارم چی بود؟ باارزش ترین کارم چی بود؟ اولویت زندگیم چی بود؟

اینکه تمام تلاشم رو بکنم که این آب جاری، حالا که داره از خونه وجود من میگذره، تا میشه، آلودگی ها و کم و کاستی هاش برطرف بشه و تا میشه عطر و گلاب و خیر و خوبی بهش اضافه کنم. اسمش رو گذاشتم اصلاح ژنتیکی و همون موقع مطمین شدم مهم ترین کار زندگیم همین اصلاح ژنتیکیه. 

ته همه کارهای اجتماعی، دغدغه های فرهنگی، درس دادن و حرف زدن و نوشتن ... مگه چیه؟ جز ایجاد همین تغییرات مثبت در آدم ها به سمت خیر و خوبی و اصلاح؟ من وقتی در مدرسه یا دانشگاه درس می دادم چقدر وقت داشتم؟ چندساعت؟ چند ترم؟ وقتی می نوشتم روی چند درصد از شخصیت آدم ها میتونستم تاثیرگذار باشم؟ چند آدم؟ برای چه مدت؟ دایم یا موقتی؟

اما حالا درونی ترین و عمیق ترین و ریشه ای ترین ویژگی های یک نسل، یک درخت بزرگ پر شاخه، دست من بود. بدون هیچ تلاش خاصی، ایده و کار عجیبی. فقط باید تا میتونستم. خوب می بودم. خوب میشدم و عیب هام رو، مخصوصا عیب های ریشه دارم رو، عیب های چند نسل ادامه دارم رو، برطرف می کردم. محاسن و ویژگی های خوبی که به ارث برده بودم رو نگه میداشتم، حفظ می کردم و گسترششون میدادم، بهبودشون می دادم. بهترشون می کردم. همه کار من در دنیا اگه همین بود چه کار مهمی بود. 

بعد اون روز و بعد اون نگاه، دیگه خودم رو مستقل ندیدم. دیگه هیچ چیزی فقط به خودم مربوط نمی شد. نه هیچ کدوم از رفتارهام نه هیچ کدوم از اخلاقیاتم حتی. دیگه خصوصیات بدم فقط خودم یا دایره محدود اطرافیانم رو آزار نمی داد، یک نسل قرار بود سرش اذیت بشن. و خصوصیات خوبم، حفظشون، فقط مربوط به خودم نبود. یک میراث عزیز، یک جواهر گرانبها بود که باید همون جور سالم به نسل های بعدی می رسوندم. 

بعد اون روز انگیزه من برای بهتر شدن، هزار برابر شد. مخصوصا با این نیت و انگیزه جدید. من اگه فلان رفتارم رو درست می کردم فقط پنجاه شصت سال دیگه قرار نبود از فوایدش استفاده کنم، اون خوبی مثل یه چاهی بود که من حفر می کردم و یک عمر فرزندانم از آبش استفاده می کردن و ثوابش برای من نوشته می شد. با اون به مردم خیر میرسوندن و ثوابش برای من نوشته می شد. من اگه عیبی رو در خودم برطرف می کردم خیرش به یک نسل میرسید و باز ... 


حالا برطرف کردن عیب هام اولویت اصلی زندگیمه. و بعد درونی کردن عادت های رفتاری قشنگ، اخلاقیات خوب. از هر کار و دغدغه و فعالیتی مهم تر. نه که اونها نباشه یا کنار بذارمشون. فقط اولویت بندیم درست شده. وسط این حساب و کتاب های نجومی، تصمیمات کوچیک بزرگی، خیلی بزرگی برای برای زندگیم گرفتم. 


این آیه های سوره ابراهیم رو هم بخونیم چشم و دلمون تازه بشه:

 أَلَمْ تَرَ کَیْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاءِ ﴿۲۴﴾ 

تُؤْتِی أُکُلَهَا کُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ ﴿۲۵﴾



پ. ن: ممکنه برای کسی سوال پیش بیاد که تو این نگاه، همه چیز خیلی مکانیکی جلو رفته. از کجا معلوم که فرزندان ما فرزندانی داشته باشن و از کجا معلوم که اونها چه کار می کنن. شاید با همه تلاش های ما بچه های ناخلفی از آب دربیان یا کل زحمت های ما رو از بین ببرن و به نسل های بعد نرسه. اینها کاملا درسته. نگاه دین ما، نگاه (الاعمال بالنیات)ه، نگاه ما مامور به وظیفه ایم نه نتیجه، در این نگاه خدا به ظرفیت بالقوه ما نگاه می کنه. من معتقدم اگر ما با این نگاه شروع به اصلاح خودمون بکنیم، با این نیت که این خصوصیات به فرزندانمون برسه و به نسل های بعد اونها و ما در این خیر دنباله دار شریک بشیم، فارغ از اینکه در عمل چه اتفاقی می افته، نسل ما چقدر ادامه پیدا می کنه و اونها چه عملکردی خواهند داشت، خدا همه حسنات اون حالت بالقوه رو برای ما در نظر میگیره. اصلا معیار و مقیاس محاسبات تو دین همیشه همین بوده. 




  



فرشته بانو
۲۴ فروردين ۹۸ ، ۰۳:۲۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام 

قرار بود این پست یه چیز دیگه باشه. یه حرفی که مدت هاست منتظر بودم پستای دنباله دار حال خوب تموم بشه تا برسم بهش. اما بازم نوبتش نشد. گرونیای اخیر و وضع اقتصادی، یه حرف و موضوع دیگه رو به ذهنم آورد. یه تجربه، یه تصمیم شخصی که فکر کردم شاید برای شما هم مفید باشه. ان شاالله که باشه. 

دوسال پیش ما قرار بود خونه بخریم. با پول اون موقعمون میتونستیم یه خونه معمولی بخریم. اما فکر کردیم یه سال دیگه صبر کنیم پولمون بیشتر بشه، وام بگیریم و یه خونه خوب بخریم. اون موقع من مطمئن بودم سال بعدش تو یه خونه خوبم که مال خودمونه. روی کاغذ همه چی درست بود، اما وقتش که رسید، شد تابستون امسال و شروع گرونی ها و ما با دوبرابر پول قبلمون هم نمیتوستیم حتی یه خونه نسبتا خوب بخریم. فکر کردیم دست نگه داریم تا اوضاع آروم بشه، شاید همه چی معقول تر و منطقی تر شد. صبرکردیم و اوضاع جوری شد که الان فکر میکنم تا چندسال دیگه هم نتونیم خونه بخریم! 

خونه ای که الان توش زندگی میکنیم، یه سری ایراد داره. درواقع از همون سال اولی که اومدیم این خونه، من امیدوار بودم سال بعد عوضش کنیم، سال بعدش مطمئن بودم سال دیگه من دیگه تو این خونه نیستم، سال بعدش ... همون طور قیمت خونه ها رفت بالا اجاره ها هم گرون شد و تابستون ما خونه که نخریدیم هیچ، با قیمت های عجیب و غریب اون موقع دیدیم حتی منطقی نیست یه خونه بهتر اجاره کنیم! و موندیم تو همین خونه. تا کی؟ نمیدونم. 

همون موقع، تو اوج اون شوک اقتصادی، وقتی آدمی که فکر میکرد این تابستون تو یه خونه خوب و بی ایراد که مال خودش هم هست داره زندگی میکنه و بعد میدید حتی خونه اجاره ایش رو نتونسته عوض کنه... همون موقع که بی هیچ کوتاهی و تقصیری، فقط به خاطر اوضاع اقتصادی کشور، انقدر از نظر مالی ضرر کرده بودیم که حس آدمی رو داشتیم که دزد پولاشو زده، یا ورشکست شده ...

همون موقع من یه فکری کردم. یه حرفی ته دلم با خدا زدم. گفتم خدایا، اوضاع اقتصادی کشور که دست من نیست و نبوده، کوتاهی و اشتباهی از طرف من نبوده که دارم این اندازه اثرش رو تو زندگیم می بینم. ولی بنا به جبر زمانه و محیط، اثر مستقیم و بزرگی تو زندگی من داشته ... حالا تو یه لطفی به من بکن، به خاطر این سختی ای که متحمل شدم، تو همین خونه کوچیک پر ایراد، بهم  آرامش و دل خوش و رضایت از زندگی بده. 

و شد. انگار تا جمله م تموم شده بود خدا گفته بود باشه :)

تو چندماه اخیر من یکی از بهترین حال های زندگیم رو تجربه کردم. راضی ترین حالم رو. به نحو عجیبی یهو نگاهم از نیمه خالی لیوان، چرخیده بود به سمت نیمه پرش. به جای ایرادای خونه، محاسنش رو میدیدم. یه وقتی هم که ایرادا اذیتم میکرد، به خوم میگفتم این به اون در. 

سعی کردم تو همین خونه کوچیک یه بهشت کوچیک خوشبخت بسازم و شد. گل و گلدون بیشتر خریدم، خونه رو دوست داشتنی تر کردم. روی مرتب بودنش دقت کردم و همین باعث شد کوچیکی دیگه خیلی به چشم نیاد و اذیت کننده نباشه. یه برنامه های ساده دورهمی ریختم مثل چای عصرانه دورهم، یا میوه خوردن ... یه جوری شد که حتی وقتی سه نفری نشستیم و داریم شام املت میخوریم ته دلم میگم الحمدالله الحمدالله چقدر ما خوشبختیم، چقدر این حال، این تصویر رو دوست دارم ... 

اثر این حال خوب و این رضایت من، به شکل محسوسی تو نگاه و حالات همسرم هم نمود پیدا کرد. من دیگه غر نمیزنم، اونم که از یه چیزی شکایت میکنه سعی میکنم نگاهش رو متعادل تر کنم. تو همین ماه ها که بعد چندسال بالاخره من با خونه م دوست شدم و پذیرفتمش، اتفاقا غرغر اطرافیان به خونه مون خیلی زیاد شده. مامانم، بابام، حتی مادرشوهر و پدرشوهرم ... و حرفاشون اثری رو من نمیگذاره. میتونم رد شم ازش. حتی یبار بابام تو یه صحبت پدردختری و صمیمی وسط حرفاش گفت : « آخه شان تو این خونه ست؟» من لبخند زدم و چیزی نگفتم. ولی حرفش مثل یه نسیم آروم ازم گذشت. به هم نریختم. فکرمو مشغول نکرد. ذره ای تو نگاهم به همسرم و زندگیم اثر نگذاشت. من راضی بودم و مطمئن. و هزارتا جواب برای بابام داشتم که اونجا جای گفتنش نبود ولی حق بود. 

بعید میدونم اوضاع اقتصادی این روزا کسی رو اذیت نکرده باشه، فکرشو مشغول نکرده باشه. حتی اگه ما خانوما خیلی درگیرش نشیم، مردا رو واقعا به هم میریزه. کلافه و عصبی میکنه. 

امروز تو پیج اینستاگرام خامنه ای ریحانه، یه جمله دیدم «گرمای خانه در دست شماست» و ایده این پست زده شد. فکر کردم بیام از تجربه خودم بنویسم و بگم حال خوب هیچ ربطی به محیط بیرونی آدم نداره. بگم حال خوب مرد و بچه ها، یه قسمت عمده ش دست زن و مادره. زنی که راضی باشه، زنی که آرامش بخش باشه، زنی که فلسفه زندگیش درست باشه. با کمک این زن و کنار این زنه که مرد میتونه سختیای دنیای بیرون رو تحمل کنه. کم نیاره و نبره. ما رئیس جمهور و وزیراقتصاد و نماینده مجلس نیستیم. ولی در حد خودمون میتونیم یه کاری واسه کشورمون بکنیم. اون کار به ظاهر کوچیک ولی مهم اینه که خودمون و اطرافیانمون رو خوشحال نگه داریم. 

یادمه یه حدیثی خونده بودم که مضمونش این بود: یکبار یکی از صحابه پیش رسول خدا(ص) میره و میگه من زنی دارم که وقتی ناراحت و غصه دار میبینتم ازم میپرسه، غصه ت به خاطر دنیاست یا آخرت. اگر به خاطر دنیاست که میگذره و بهش اهمیت نده و اگر به خاطر آخرته خدا غصه ت رو زیاد کنه ... و بعد پیامبر(ص) میفرمایند خدا روی زمین کارگزارانی داره و این زن یکی از اون هاست و کلی ازش تعریف میکنن. (نتونستم اصلش رو پیدا کنم. اگر شما میدونید ممنون میشم برام بنویسید.)

این روزها فکر میکنم این حدیث خیلی درباره ما مصداق پیدا میکنه. تو برخورد با همسرمون کدوم روش رو پیش میگیریم؟ ما هم غر میزنیم و شکایت میکنیم یا ما راضی هستیم و اونم آروم میکنیم. 

البته باید حواسمون باشه همدلی رو فراموش نکنیم. به یه آدم خسته و ناراحت و شاکی، اگه بگی مهم نیست، چیزی نشده که، تو بیخود بزرگش میکنی!، نعمتاتو ببین ... شاید اونو بیشتر عصبانی کنه حتی. چون درک نمیشه. چون فکر میکنه این زن تو فضا زندگی میکنه، چون عادی ترین چیزها رو هم نمیفهمه و چون مسئولیت نداره فقط شعار میده ... 

اتفاقا اینجا قبل هرچیز باید همدردی باشه، راست میگی، واقعا ... چقدر سخت... چه اذیت داری میشه این روزا ... ولی کنارش آدم یه اشاره بکنه به زندگی اونایی که پایین ترن. یه چیزایی رو به یاد شوهرش بیاره که «الحمدلله» داشته باشه. خیلی ظریف. خیلی کوتاه و در لفافه. 

من یه وقتایی خود چند سال پیشمون رو به یاد همسرم میارم. وسط اتفاقای مختلف، مثلا یه عکس بهونه میشه برای گفتن اینکه، چقدر الان وضعمون با اون موقع فرق کرده. الحمدلله... چه زندگیمون آسون شده. 

یا وقتی بحث مسائل اقتصادی میشه میگم خداروشکر که گرونی ها اثرش فقط رو مقداد رفاهمون بوده، چقدر هستن آدمایی که گرونی رو اصل زندیگشون اثر گذاشته، به نون شب و خرجای اولیه شون محتاج شدن ...

خودم رو هم همین جوری آروم و راضی میکنم. با همون اصل کاربردی معروف « به زندگی پایین تر از خودتون نگاه کنید.» ، با یادآوری اینکه « مهم حال خوب و دل خوشه»، با مطمئن بودن از اینکه  «هرکسی به هرحال یه سختی و مشکل و غصه ای تو زندگیش داره فقط نوعشون فرق میکنه» اینا منو راضی میکنه. خوشحال میکنه. و انعکاس این رضایت رو تو خانواده م میبینم. 

و از اون طرف فکر میکنم تو این موضوع هم خوبه اگه نیمه پر لیوان رو ببینیم. اینکه چقدر اسراف کم شده تو زندگی هامون، چقدر اقبال به تولید داخلی زیاد شده، حتی فکر میکنم شاید بد نباشه اگه این گرون شدن گوشت باعث بشه دست از این اعتیاد به گوشت برداریم و یکم سالم تر غذا بخوریم. 

البته که من خیلی عصبانی ام از همه مسببین این اوضاع ولی چه کاری از دستم برمیاد جز اینکه تو این اوضاع آشفته، حداقل حال خودم و اطرافیانم رو خوب نگه دارم. 


خیلی خوشحال میشم اگه شما هم از تجربه هاتون بنویسید. از برخورد و نگاهتون تو این موضوع. از تجربه هاتون و ایده هایی که برای خوب نگه داشتن حال خانواده تون میزنین. از ایده هایی که برای کم کردن و کنترل مخارج ریختین ... 



فرشته بانو
۰۶ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۳۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام. خیلی ها توی کامنت ها خواسته بودند باز هم درباره همسرداری بنویسم. خودم هم دوست داشتم. مدت ها بود درباره همسرداری چیز خاصی ننوشته بودم، دلیلش این بود که حرف جدیدی برای گفتن نداشتم، مطالب اینجا برنامه ریزی شده نیست. تجربه هاییه که دارم زندگی شون میکنم. فکرهاییه که در طول روز میان و میرن و اگه به نتیجه ای برسن اینجا با شما به اشتراک میذارم. حالا بالاخره بعد مدت ها یه پست درباره شوهرداری داریم! :)

راستش من مدتی به این فکر میکردم که مهم ترین کارکرد و فایده یک ازدواج موفق برای زن و مرد چی میتونه باشه؟ چی باید باشه؟ توی دنیای الان آدم ها برای چی ازدواج میکنن؟ مخصوصا مردها. چی به سمت ازدواج می کشوندشون وقتی این همه زحمت و خرج و مخارج و مسئولیت داره؟

جوابم رو قرآن داده بود (لتسکنوا الیها) مهم ترین کارکرد ازدواج مخصوصا برای مردها آرامشه. اصلی ترین خواسته شون از همسرشون آرامشه. حالا که روابط بازتر از گذشته ست و سن ازدواج بالا رفته و ضرورتش کمتر از قبل احساس میشه، باز هم خیلی از آدم ها دنبال ازدواجن. چرا؟ چون (آرامش) فقط با ازدواجه که به دست میاد. روابط باز خارج از چارچوب خانواده شاید لذت و تنوع و سرگرمی رو تامین کنه، اما آرامش نداره. و برای همینه که توی کشورهای خارجی که تعهدات مذهبی ندارن، توی کشور خودمون بین آدم هایی که تقیدی به دین ندارن، باز هم همه پایان موفق یک رابطه رو در ازدواج می بینن. 

وقتی جواب سوالم رو پیدا کردم، با خودم فکر کردم حالا من، چقدر تونستم همسرم رو به این هدف برسونم؟ اگر ازدواج کرده که به آرامش برسه، من چقدر آرامش بخش بودم؟

اما یک خونه که توش آرامش موج میزنه، یک زن که میتونه مردش رو آرام کنه، چه شکلیه؟ چه ویژگی هایی داره؟

این موضوع پس ذهنم بود و توی رفتارهای روزانه دنبال مصادیقش می گشتم. یکی از اولین چیزهایی که بهش رسیدم، نظم و آراستگی خونه بود. همه خوبی های دنیا هم اگر در من جمع بود، توی یک خونه آشفته و به هم ریخته... ذره ای نمود پیدا نمی کرد. انگار من فقط من نبودم، من خونه بودم... یاد معنای کلمه ام افتادم، پایه و اساس هرچیز. من و خونه یکی بودیم. 

بعد رسیدم به خودم، خوش رویی، آراستگی ظاهری و لباس مرتب، آرامش درونی که خودش رو توی لحن حرف زدن و حرکات و حتی راه رفتن نشون بده، لبخند زدن حتی ... یک زن آرامش بخش این شکلی بود. حتی بوی یه عطر ثابت ملایم به مشامم رسید. که زودتر از لبخندم خودش رو به همسرم نشون بده. 

بعد رسیدم به مصادیق دیگه آرامش، دیدم مهم ترین جلوه آرامش در طول روز وقتیه که همسر از سر کار برمیگرده، تصویری که توی اون لحظات اولیه از من و خونه و رفتارم میبینه، اتیکت اون روز منه. وقتی همسرم از سر کار برمیگشت من چه شکلی بودم؟ غذام حاضر بود یا داشتم بدوبدو کارهای شام رو میکردم، خودم و دخترم مرتب و آراسته بودیم یا حواسمون به خودمون نبود؟ خونه چه شکلی بود؟ حال و روحیه من چه شکلی بود؟ مهربون و پرانرژی یا خسته و کلافه و آشفته ؟

به خودم گفتم حتی اگه خسته و کلافه ای، بذار برای بعد نیم ساعت اول، به هرزحمتی که هست، نیم ساعت اول خوش رو و خوش برخورد و شاد و آراسته باش. بذار اتیکت آرامش بخشی روی اون روزت بخوره. مردی که توی نیم ساعت اول ورودش به خونه آرامش رو دریافت کنه، زن و بچه های شاد آراسته ببینه، خونه مرتب ببینه، غذاش حاضر باشه و لبخند رو لب اعضای خانواده ش نشسته باشه، اونقدر شارژ میشه که بعد بتونه خستگی هات رو جبران کنه. اصلا انعکاس همین آرامش بخشی به خود آدم میرسه، و از نو شارژ میشه ...

اینا چیزایی بود که من بهش رسیدم. تجربه کردم و از درستیش مطمئن شدم.رسیدن به کلیدواژه آرامش کارم رو خیلی راحت کرد. وظیفه اصلیم رو تو خونه پیدا کردم. چه در قبال همسرم، چه دخترم. فکر و ذکر این روزهای من در همسرداری آرامش بخشیه، آرامش بخش بودن خودم، و خونه م. اولویتم در زندگی شده این. خیلی وقت ها برنامه هام رو با همین معیار می سنجم، اگه فلان جا برم، اگه فلان کار رو قبول کنم، اگه فلان برنامه رو بچینم ... چقدر به آرامش خودم و خونه م لطمه میزنه؟ نمیگم هیچ کاری نکنیم، خودمون و اطرافیان رو نبینیم ها. میگم فقط حواسمون به اون آرامشه باشه. اینکه هر انتخاب، هرکار چقدر بهش لطمه میزنه، چقدر اون لطمه جبران پذیره، چقدر اون کار ارزش اون لطمه رو داره، چکار میشه کرد که آرامش صدمه کمتری ببینه، چه تمهیداتی میشه کرد، چطور میشه جبرانش کرد ...

وقتی درگیر مسائل و مشکلات اطرافیان میشم، وقتی میخوام فعالیت های اجتماعی کنم، حتی وقتی قراره نقش دختری رو برای پدر و مادرم ایفا کنم، سعی میکنم حواسم به این باشه که مهم ترین کار من الان آرامش بخش بودن برای همسرمه. چه جوری این کارها رو بکنم، چطور تنظیمشون کنم، جرح و تعریلشون کنم که به اون وظیفه کمترین خدشه رو وارد کنه؟

آرامش خونه برای من نظم و مرتب بودنشه، چیزی که با وجود یک بچه کوچیک حفظش خیلی سخته، و غذای باسلیقه آماده خونگی، شامی که ساعت هفت شب حاضر باشه نه اینکه تازه فکر کنم چی درست کنم، ظرف میوه ای که چیده شده باشه، چای یا دمنوش عصرونه ای که یک کیک خونگی، یا هنر زنانه چاشنیش کرده باشم ...

ادامه آیه رو همه مون حفظیم (و جعل بینکم موده و رحمه)، من ایمان آوردم به اینکه اون محبت و علاقه ای که از همسرم توقع دارم، اون توجه و اهمیتی که میخوام، همه نتیجه این آرامش بخش بودنه. انعکاس آرامشی که بهش میدم میشه محبتی که انتظارشو دارم. خلاصه اینکه راه اینکه بیشتر دوستم داشته باشه رو پیدا کردم ؛)


شما چقدر خودتون رو آرامش بخش میدونید؟ مصادیق آرامش بخش بودن یک زن برای همسرش رو تو چی میدونید؟ برامون بنویسید که با هم بحث رو کامل کنیم. 



فرشته بانو
۲۶ آذر ۹۷ ، ۰۰:۴۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


خب الحمدلله، همون طور که آرزوشو داشتم، خود نوشتن پست قبل یه استارت خوب شد برای من. که این ضعف چندساله رو درست کنم. البته همزمان باهاش درباره شهدای مدافع حرم و سبک زندگیشون هم کتاب می خوندم و همین مانوس شدن با حالات و رفتارهای اونا خیلی موثر بود. اما خدا رو شکر توی همین فاصله با پست قبلی کلی اتفاق خوب افتاده برای من که گفتم شما رو هم در جریانش بذارم. 

اول اینکه من یه نگاه کردم دیدم ندیدم شهیدی، یا آدم خوبی ... که از نمازش تعریف نکنن. انگار این چه جوری نماز خوندن، نقطه ثقل همه خوبی ها بود. هم اولش بود هم نهایتش. یکم فکر کردم دیدم چی شد که نمازهای من اینقدر سریع و بی توجه و بی روح شد. از یه زمانی شروع شده بود، ولی اوجش بعد تولد دخترم بود. یه مامان خسته، یه مامان بی حوصله، یه بچه ای که گریه می کنه، شیر می خواد، بیدار میشه، جیغ میشه... و حتی حالا که بزرگتر شده یه بچه ای که وسط نماز مهرت رو برمیداره و یادش میره بذاره، از سر و کولت بالا میره زیر چادت قایم میشه، می کشدش، مدام ازت سوال میپرسه یا صدات می کنه و ... توی این چند سال همه این ماجراها منو رسونده بود به این نمازهایی که فقط از سر وظیفه خونده میشن و هیچ اثری در خوب کردن حالم ندارن. 

اوایلش خودم رو دلداری می دادم: تو وسعت همینه، خدا ک شرایطت رو میبینه، کسی توقع بیشتری نداره ازت ... این دلداری ها موثر بود انقدر که رسیدم به اینجا. که وقتی دخترم خوابه هم نماز من همون شکلی باشه، وقتی عجله ای ندارم هم همون قدر سریع و بی روح باشه که انگار برنجم داره روی گاز وا میره ... اما تازگی ها یه فکر جدید کردم. دیدم اینکه بچه کار من رو خیلی سخت تر کرده نتیجه ش این نیست که پس من به همین راضی باشم و خدا هم راضیه. اتفاقا شاید معنای دیگه ای داشته باشه. دیدم شاید خدا دیده خیلی تو یک پایه موندم و حالا میخواد سوالامو سخت تر کنه. گفته سوالای قبلی رو مسلط شدی، حالا یک قدم بیا جلو. یه تمرین سخت تر. باوجود بچه و حواس پرتیاش سعی کن نماز خوب بخونی ... در حالی که من کارمو آسون تر کرده بودم و با خودم میگفتم خدا شرایط منو درک میکنه و به همین راضیه. مدام میگفتم یه نماز اینجوری که من میخونم اندازه یه نماز با توجه و تعقیبات یه مجرد ارزش داره ... هدف خدا رو اصلا نفهمیده بودم. 

بگذریم. خلاصه از نظر فلسفی که توجیه شدم خدا همچنان ازم توقع نماز خوب و توجه خوب داره، رسید به مرحله عملی. نماز خوندن من معمولا با مهر یا جانماز بود. جاهای مختلف خونه، سریع و باعجله و از روی تکلیف فقط. بعد احساس کردم با این مدل نماز خوندن دارم خودمو از یک منبع آرامش قوی محروم می کنم. خدا میدونسته چه خیری در این نماز برای من هست که گفته حتما هر روز، پنج بار... این نماز قرار بوده شارژ روزانه م باشه. خدا میخواسته روزی پنج بار منو در برابر همه سختیا و ناملایمات و گمراهیای زندگی شارژ کنه. میخواسته روزی پنج بار هدفمو بهم یادآوری کنه که راهو گم نکنم ... من چرا این فواید رو احساس نمی کنم؟

چون دل نمیدم به نماز!

اولین کاری که باید می کردم برای اینکه بتونم دل بدم چی بود؟ اینکه همون چند رکعت، همون پنج دقیقه رو در حال زندگی کنم. غذای روی گاز و کتابی که داشتم می خوندم و برنامه اون روزم و کارای خونه رو فراموش کنم. پنج دقیقه هیچ قبلی زندگیم نداشته باشه که بخوام برم تمومش کنم، هیچ بعد و آینده ای در کار نباشه که بخوام زودتر بهش برسم. پنج دقیقه در حال زندگی کنم و لذت ببرم. برای اولین قدم نگفتم به مفاهیم نماز توجه کنم، دقت کنم روی معانی، یا فلسفه حرکات، یا تعقیبات بخونم، یا رکوع و سجده م رو طولانی کنم ... فقط قرار شد توی این پنج دقیقه در حال زندگی کنم. به کاری که داشتم قبل گفتن اذون می کردم یا کاری که بعد نمازم میخوام برم سرش فکر نکنم. فقط نماز بخونم انگار تو اون لحظه هیچ کاری تو دنیا غیر نماز خوندن ندارم، هیچ چیزی جز من و سجاده م و ذکرهای که به لبمه یا حرکاتی که انجام میدم وجود نداره ... و این شروع عجیب لذت بردن از نماز برای من بود. 

بعد دیدم باید سجاده پهن کنم. یه جای ثابت... یه سجاده ای که جمع نشه. سجاده قرار بود برای من نقش یک مامن رو ایفا کنه، یه تکیه گاه، یه ساحل امن پر از آرامش... یه جایی که صرف نشستن روش آرومم کنه. بهش انس بگیرم و برام یادآور قشنگ ترین لحظه های زندگیم باشه. سجاده م رو پهن کردم و نمازم رو بستم. نمازم که تموم شد انقدر اون چند دقیقه حالم رو خوب کرده بود که دوست نداشتم بلند بشم، کاری که وسطش رها کرده بودم تا بیام نماز بخونم دیگه مهم نبود، من داشتم پر از انرژی و آرامش می شدم. دوست داشتم همون جا بشینم و بیشتر شارژ بشم. تعقیبات خوندن در واقع همون نیاز درونی برای بیشتر موندن روی این سجاده، طولانی کردن زمان این شارژ روحی بود ... 

چندتا نماز که اینجوری خوندم تازه دیدم همه این سال ها چقدر چقدر چقدر ظلم کرده بودم به خودم. چه آرامش و لذتی رو از خودم دریغ کرده بودم. وقتی شیطنت های دخترم یا کار خونه، یا غم و غصه های زندگی یا شلوغی کارام یا حرفای آدما ... به همم می ریخته، می تونستم یه مامن اختصاصی داشته باشم. برای خود خودم. هیچ وقت واردش نشده بودم، هیچ وقت ازش استفاده نکرده بودم و هی خسته تر می شدم... هی بیشتر کم می اوردم... هی دور خودم می چرخیدم که باید چکار کنم ... دست های مهربون خدا رو گم کرده بودم. 

من شروع این قضیه رو اینجوری می پسندم، نه به خاطر توصیه های دین، نه به خاطر سیره بزرگان، نه به خاطر عذاب وجدان ... بلکه به خاطر یه نیاز شدید درونی. که پاسخش اینجاست. اینجوری اگه آدم بره سمت نماز باتوجه، سمت تعقیبات خوندن، سمت مناجات با خدا ... خیلی درونی تر و خیلی ماندگارتره. البته که مراقبت میخواد. خیلی هم مراقبت میخواد. چون قدرت دنیا در پرت کردن حواس ادم و قاطی کردن و راه و بیراهه ها خیلی زیاده. 

اما برسیم به نماز و روزه های قضا. یه وقتی، حوالی همون پست قبلی، به خودم اومدم و دیدم با این روالی که من پیش گرفتم هیچ وقت نه روزه های قضام گرفته میشه نه نمازهای قضام رو می خونم. احتمالا یکی دوسال دیگه دوباره بچه دار میشم و هی این کوله بار سنگین تر میشه. چندسال بود فشار و سنگینش رو روی دوشم احساس می کردم اما گذاشته بودم همین طور باشن. حواسم نبود که چقدر خسته میکنه و توانم رو تحلیل می بره. اگه یه زمان وقت و موقعیت نماز شب خوندن رو داشتم، به خودم می گفتم تو که نماز قضا داری اول اونا رو بخون، نه نماز مستحبی... یه وقتایی که عید یا مناسبتی بود که روزه تو اون ثواب داشت احساس می کردم روزه گرفتن من اون ارزش رو نداره چون روزه قضاست. دلم میخواس روزه مستحبی بگیرم. از اینها که تا دم افطار بتونم روزه م رو باز کنم و نکنم. تا دم افطار اراده م رو محک بزنم نه اینکه ظهر به بعد اجازه ش رو نداشته باشم. حتی راستش دوست داشتم روزه مستحبی بگیرم و با یه تعارف واقعی، هر وقت روز که باشه بتونم روزه م رو باز کنم و ثوابش رو هم ببرم. دوست داشتم لذت مستحبات رو بچشم و این واجب های قضا شده نمیذاشت.

بالاخره چکار کردم؟ محاسبه حدودی کردم، از روی تقویم روزهای کوتاه سال رو درآوردم که تا کی فرصت دارم و بعدش چکار می تونم بکنم و فکر کردم با قدم اول شروع کنم و بقیه ش رو به خدا بسپارم. یه قانون جالب هم برای خودم گذاشتم، اینکه هر روز که روزه قضا میگیرم بعد هر نماز واجبش، همون نماز رو قضا هم بخونم. اینجوری هر روز یک شبانه روز نماز قضا هم می خوندم و روزه های قضام که تموم میشد بدون اینکه فشاری روم اومده باشه نماز قضایی هم نداشتم و نماز قضاهام رو نسبتا هم با توجه خونده بودم نه مدلی که شب های قدر می خونن و فقط ادای تکلیفه. شروع کردم، تا الان شش روزش گذشته، البته من هر روز روزه نگرفتم، توی ده دوازده روز تقریبا شش روز گرفتم، ولی همین که از اون لیست بلند و بالا شش روزش خط خورد خیلی لذت بخشه. همین شروع کردن و در مسیر بودن کلللی حال آدمو خوب می کنه حتی اگه کلی تا پایان مونده باشه. 

سعی کردم با قرآن دوست تر باشم. با آرامش بخونمش. وقتی قرآن می خونم هم در حال زندگی کنم. دنبال این نباشم که تعداد صفحه هام رو ببرم بالا. با آرامش، انگار فقط همون یه آیه، یه صفحه... رو قراره بخونم، فکر کنم و تامل کنم و دوباره بخونم. معنی آیه رو تو چند ترجمه نگاه کنم، برمد دنبال تفسیر... بعد قرآن اون روی قشنگ شفا دهنده ای که پاسخ همه سوالا و تردیدهام رو داشت بهم نشون داد. 

تصمیم گرفتم روزای عید و عزا رو یه جوری به خودم و اهل خانواده یادآوری کنم، روزهای شهادت با یه روسری کوچیک مشکی که از این غروب تا اون غروب به پرده خونه زده بشه، اهمیت بدم به اینکه یه مجلسی برم(اگه نشد و پیدا نکردم، یه امامزاده، حرم ...)، که به اون امام فکر کنم و اینکه یه هدیه کوچیک به اون امام بدم، یه سوره قرآن یکی دوصفحه ای مثلا. 

و روزهای عید با یه کار شادی بخش، یه کیک خونگی، یا غذای خوشمزه، یه توجهی... (تو فکرم از این ریسه های چراغ دار بخرم :) و باز هدیه دادن به اون معصوم. یه تسبیح صلوات... دو رکعت نماز ... یا قرآن عزیزم. 

برای شهدا هم از این کارها بکنم، بهشون سوره یا صلواتی هدیه کنم. که برام دعا کنن و دستمو بگیرن که راهو گم نکنم. شهدا خیلی هوای ما رو دارن. 

این تا اینجای کار بود و نمیدونید توی همین مدت کوتاه من چه حال خوب و روزهای پرباری رو تجربه کردم. چقدر وقتم برکت پیدا کرده و چقدر سبک شدن اون کوله بار سنگین رو احساس میکنم. چقدر سجاده م رو دوست دارم و چقدر دلم برای خودم قبل این سجاده می سوزه. 

نمیدونم چقدر میتونم این حال خوب رو حفظ کنم. تجربه به من نشون داره مراقبت دائمی اگه نباشه، درونی شده ترین رفتارها هم کم کم از بین میره. اما می تونم برای الانم خوشحال باشم و ادامه این مسیر رو به خدا بسپارم. 

این از تجربه های من. شما چه توصیه ها و تجربه هایی دارین؟


(ببخشید که امشب پست نوشتم و به کامنت ها نرسید. فردا ان شاالله همه رو جواب میدم.)


فرشته بانو
۰۲ آذر ۹۷ ، ۰۲:۱۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


دلیل پنجم: معنویات


خب رسیدیم به این دلیل سخت برای من. چرا سخت؟ چون خودم توش هنوز اول راهم. فقط پیداش کردم و الا برای درست کردنش کاری نکردم. پس بیاید این دلیل آخر رو با هم بریم جلو. 

راستش یه مدتی من خیلی به فلسفه دین فکر می کردم. اصلا چه نیازی به دین و دستوراتش داریم؟ این همه آدم دارن تو دنیا بی قید زندگی می کنن و هیچ کدوم شاید مشکل عجیبی هم نداشته باشن. به نظر به خاطر همین بی قیدی و آزادی بیشتر هم دارن کیف می کنن از زندگی شون. من دین و دستوراتش رو برای چی لازم دارم؟ اون فکرها و نتیجه ش یه بحث مفصله ولی تهش رسیدم به این نکته که پیامبران مبعوث شدن که کیفیت زندگی آدم ها رو ببرن بالا. در همه جنبه ها. همه دستورات منعی و ایجابی دین، همه حلال و حروم ها و مکروه و مستحب ها، که تو دنیای آزاد الان، به ظاهر زیادی داره کار رو سخت می کنه، فقط یک هدف دارن، اینکه ما بهتر و قشنگ تر و شادتر و در نهایت راضی تر زندگی کنیم. کسی که از دین و دستوراتش فاصله بگیره، نمی میره، اغلب کارش به خودکشی هم نمیرسه، ولی به نسبت همون فاصله کیفیت زندگیش میاد پایین. و این چیزیه که برای خدا مهمه. خدا دوست داره ما پادشاهی کنیم رو زمین. و برای این پادشاهی کردن دستورالعمل داده بهمون.

 بگذریم، خیلی وقته که فهمیدم به نسبت فاصله ای که از دین و شکل زندگی مومنانه بگیرم، حالم هم بدتر میشه. بعد گشتم و نگاه کردم که این فاصله ها رو پیدا کنم. ظاهر زندگی من همون شکل قبل بود، ولی باطنش؟ یه سری اعمال عبادی بی روح و تمام. 

اول توی حلال و حرام  ها گشتم. خب من تاجایی که میتونم مراقبم نه حرامی انجام بدم و نه واجبی رو ترک کنم، اما خوب که نگاه کردم، یه جاهای خالی این وسط بود. نماز و روزه های قضایی که به گردنمه و سال هاست دارم قضاشونو به تاخیر میندازم، یادمه یکبار جایی سوال و جوابی رو خوندم که یکی از استاد اخلاق معروفی پرسیده بود راهی سفر کربلا هستم و شما چه توصیه ای دارید که اونجا بیشتر استفاده کنم، چه نکاتی هست و ... و ایشون هیچ دعا و ذکر و آداب خاصی یاد نداده بودن، فقط نوشته بودن قبل سفر نماز و روزه های قضات رو به جا بیار و حقوق مالی که به گردنت هست رو بده. تلنگر بزرگی بود برای من. بعد دیدم این حق الله هایی که ادا نمی کنم، سال هاست مثل یک کوله بار سنگین روی دوشمه. من نمی فهمم ولی صرف بودنشون، خسته م میکنه و توانم رو می گیره. پس همین اول بسم الله تصمیم گرفتم این کوله بار رو زمین بذارم. تقویم رو نگاه کردم و دیدم یکی از بهترین وقت های سال برای روزه های قضاست، یه برنامه ریزی هم برای نمازهای قضای حدودی که تو ذهنمه کردم، که هر روز بعد نماز واجبم یه تعدادش رو به جا بیارم. می مونه مسائل مالی، من به شخصه سال خمسی ندارم چون کمتر شده یکسال پولی دستم بمونه ولی فکر کردم بد نیست، یه مقدار خمس و رد مظالم هم از مالم خارج کنم. یکی می گفت نمیدونی بعد دادن خمس آدم چه حس سبکی پیدا می کنه.

بعد رسیدم به رفتارها. به روح عباداتم. به نمازهایی که فقط از سر وظیفه خونده میشن، تعقیباتی که فقط لقلقه زبونن. تصمیم گرفتم برای اول وقت خوندنش، با آرامش و بدون عجله خوندنش، برای دل دادن به نماز و اون پنج نوبت خلوت با خدا یه فکر اساسی کنم. به جای مهر و جانماز، سجاده بردارم، یه قسمت از خونه رو مشخص کنم، وقتی برای نماز می ایستم دنیای قبل و بعد رو فراموش کنم و سعی کنم تو اون چند دقیقه فقط در لحظه زندگی کنم. آرامش در نماز چیزیه که من خیلی وقته، مخصوصا از وقتی دخترم به دنیا اومد، گمش کردم. نماز خوندن با آرامش خیلی مشکلات رو می تونه حل کنه. یه شارژ روزانه ست که روزی پنج بار تکرار میشه. پس چرا من اثرشو نمی بینم؟ چون فقط ادای تکلیف می کنم. حاضر میزنم و از کلاس میرم بیرون. 

فکر کردم یاد اهل بیت رو باید تو زندگیم بیشتر کنم، غیر از مجالس ذکر و روضه و هیئتی که باید حواسم باشه قطع نشه از زندگیم و گم نشه وسط سرشلوغی هام، یه لحظه فکر و توجه بهشون، یه صلوات از ته دل، یه زیارت عاشورای بادقت، یه عمل کوچیک که هدیه بشه بهشون، یه سوره قرآن به نیتشون، یه سلام از ته دل بعد نماز، مخصوصا به امام زمان (عج)، اینا رو من کم دارم تو زندگیم. من همه این منبعای نور رو فراموش کردم. 

و بعد اینکه قرآن بخونم. به نیت شفا قرآن بخونم. برای پیدا کردن جواب سوال هام قرآن بخونم، با حوصله و ذوق و شوق قرآن بخونم، مثل یک درددل قرآن بخونم، مثل یک کلاس درس قرآن بخونم ... من این قرآن خوندن رو لازم دارم. مدام از سوال های بی جواب و حال بد و بلاتکلیفی می نالم و همزمان نمی دونم چه طلسمی هست که نمیرم سراغ حرف هایی که خدا برام گذاشته، نمیرم سراغ توصیه هایی که دوستانش برام کردن، نهج البلاغه نمی خونم، و با صحیفه غریبه ام و از بقیه احادیث هم که کلا دورم. این بار به خودم گفتم یکبار با همین استیصال و تنهایی و سوال برو سراغ اینها. ببین جوابت رو پیدا می کنی یا نه. ببین باز هم همون قدر سرگردان و ناآرومی یا نه. 

و آخرین چیز و شاید یکی از سخت ترین هاش سبک زندگی مومنانه ست. که برای من یکی از مهم ترین مصادیقش تنظیم ساعات خواب و بیداریه، شب زود خوابیدن و سحر بیدار شدن که یکی از آرزوهای قشنگ منه. قدم های اولو برای رسیدن بهش برداشتم ولی هنوز تا اون شکل زندگی خیلی راهه. بعد این سبک زندگی مومنانه میاد تو معاشرت ها، تو صله رحم، تو خورد و خوراک و انتخاب لباس ... به این ها هنوز فکر نمی کنم. سختش نمی کنم که جا بزنم. فعلا همون قدم اول رو لازم دارم. 


من سال های اخیر این شکلی نبودم. که معنویات یه بعد جدی و پرروح تو زندگیم باشه. همه اون وقت هایی که به حال بدم و علتش فکر می کردم، یه ندایی تو وجودم می گفت سبک زندگیت رو درست کن، رابطه ت رو با خدا پررنگ کن، اعمالت رو با توجه و عشق انجام بده ... بعد ببین حالت چطوره. گذاشتمش دلیل آخر چون نمیدونم چرا درست کردنش برای من از همه سخت تر بود. شاید چون مثل خونه تکونی می مونه، یه زندگی، یه سبک زندگی و کلی عادت رو باید برداری و حسابی بتکونی. آسون نیست ولی مطمئنم ارزشش رو داره. دلیل آخر رو بیاید با هم شروع کنیم و با هم درستش کنیم و درباره ش برای هم دعا کنیم. 


من چیزهایی که به نظر خودم رسید و ضعف خودم بود رو نوشتم، به نظر شما چه جاهای خالی ای این وسط هست که باید پر بشه؟





فرشته بانو
۲۱ آبان ۹۷ ، ۰۰:۰۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام 

بالاخره انگار قراره این پست های دنبال دار تموم بشه. الان که می خواستم این پست رو شروع کنم رفتم سراغ اولین پست حال خوب، اواخر آذر پارسال بود. داره نزدیک یک سال میشه و من اون زمانی که شروع به نوشتن این پست ها کردم تصورم این بود که نهایتا یکی دوماهه تموم میشن. اون موقع چقدر حرف برای پست های بعدش داشتم و حالا نمی دونم چند نفر هنوز همسر بهشتی رو دنبال می کن. اگه همچنان هستید و اینجا رو می خونید یه رد پایی از خودتون بذارید لطفا. دوست دارید تو پستای بعدی درباره چی حرف بزنیم؟


اما برسیم به آخرین پست و آخرین قدم. قبل اینکه بحثشو شروع کنم فکر کردم حالا که به آخرش رسیدیم بیام و براتون از اول بگم. چی شد که شروع به نوشتن درباره این موضوع کردم؟ چرا انقدر حرف داشتم درباره ش؟

اینجا اشاره ای بهش نکرده بودم، ولی قبل شروع این پست ها، یه مدت مدیدی، چندسال شاید، من حالم خوب نبود. یه حال بد ممتد، یه نارضایتی دائمی از زندگی و آدم هاش و شرایطش که همون اندازه که غصه همراهش بود، بهت هم بود. چی شد؟ چرا من اینطور شدم؟ بارها دلم برای خود شاد سرزنده شاکر مثبت اندیش قدیمم تنگ می شد. ولی انقدر ازش دور شده بودم که شده بود یه آرزوی دست نیافتنی. این حال بد که میگم، مثل مریضی های شدید نبود که نمود بیرونی خاصی داشته باشه، آدمو یک دفعه زمین گیر نمی کرد، ذره ذره از پا مینداخت. به ظاهر و در چشم بقیه و حتی اینجا، من همون آدم قدیم بودم ولی خودم میدونستم که اصلا شبیهش نیستم. حالم خوب نبود و نمیدونستم چرا و نمی دونستم باید چکارش کنم و نمیدونستم اصلا چرا این اتفاق افتاده؟

گذشت و گذشت. بعد ماه ها کم کم یک اراده ای در من شکل گرفت. می خواستم به هر نحوی که شده حال خودمو خوب کنم، از زندگیم لذت ببرم، وقتی شادم از ته دل شاد باشم، احساس رضایت و خوشبختی کنم. دو سه سال بود درگیر این حس های بد آزاردهنده بودم و تو این زمان هیچ کس دلش برای من نسوخته بود. هیچ کس به فکر خوب کردنم نیفتاده بود. نه مادرم، نه دوستم نه همسرم که نزدیک ترین کس بهم بود. راستش همه این آدم ها خیلی وقت ها کمک که نبودن، بیشتر درد بودن. اولین واقعیتی که فهمیدم این بود که تا خودت دلت برای خودت نسوزه، دل کس دیگه ای نمی سوزه. فقط خود آدمه که به داد خودش میرسه و منتظر نشستن برای اینکه بقیه کاری برات بکنن بزرگ ترین اشتباه ممکنه. پس به خدا توکل کردم و اولین قدمو برداشتم. کمتر دیدم کسی این قدم رو برداره. بیشتر آدم هایی که من میشناسم یا به اون حال بد و شخصیت جدید خو می کنن و با آزارهاش عجین میشن، یا منتظر و متوقع میشینن تا بقیه به فکرشون بیفتن. ولی من بسم الله گفتم و بلند شدم. فکر کردم، فکر کردم، فکر کردم، مشورت گرفتم، کتاب خوندم، پیش متخصص رفتم ... و بعد تکلیفم با خودم و زندگیم روشن شد. فهمیدم این حال بد از کجاست، یه ریشه نداشت، علت های مختلفی داشت و تقریبا درمانش رو هم پیدا کردم. درمانش آسون نبود. خیلی سخت و پیچیده و طولانی بود. ولی راه حل داشت. حاصل اون پروسه چندساله حال بد، اون پروسه چند ماهه فکر و مشورت و مطالعه ... شد پست های (چرا حالمون خوب نیست). تمام چیزهایی که نوشتم رو خودم تجربه کردم، علت هایی که ازشون حرف زدم، دلیل حال بد من هم بودن، راه حل هایی که گفتم رو خودم امتحان کردم. اواخر آذر پارسال که این نوشته ها رو شروع کردم حالم انقدر خوب شده بود که یک فکر منسجم داشته باشم و بخوام تجربه هامو با شما شریک بشم. خیلی از راه حل هایی که نوشته بودم رو خودم تموم کرده بودم. از اون جنبه مشکل رو حل کرده بودم. بعضی ها رو میانه راه بودم، بعد نوشتن خودم هم مثل شما میشدم مخاطبش برای عمل کردن ... ولی این دلیل آخر ... راه حل های آخر ... نزدیک یک سال از نوشتن و گفتنشون فرار کردم چون خودم هنوز خیلی دور بودم ازش. چون نوشتنش فقط یک گفتن طوطی وار بود و برای همین برای نوشتنش دست دست می کردم. توی این یک سال حال من خیلی خوب شده، راه حل ها فایده داشت، اون اراده به ثمر نشست، انقدر که می تونم کل این پروسه چندساله رو ببینم و تحلیل کنم و حتی مرزهاش رو بدونم. الان حال من خوبه. حال من خوبه به معنی این نیست که غم نیست و رنج نیست و نارضایتی و روزهای بی حوصله نیست. حال من خوبه یعنی یک اراده ای، یک شخصیتی ورای این حال ها و اتفاق ها ایستاده که می تونه کنترلشون کنه، می تونه تحلیلشون کنه، دیگه مثل سال های قبل منفعل نیست که اختیار افکارش دست خودش نباشه، بلده یک حال بد، یک روز بی حوصله، یک خاطره غصه دار رو کنترل کنه و تموم کنه. گیج و گیرافتاده نیست. و این چیزیه که به نظر من همه ما باید بهش برسیم. که اگه نرسیم و همین طور نسبت به زندگی و آدم ها و اتفاقاتش منفعل بمونیم ناشکری بزرگی کردیم و پیش خدا مسئولیم. 


(ادامه ش ان شاالله فردا شب)



فرشته بانو
۲۰ آبان ۹۷ ، ۰۰:۴۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۷ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام. راستش ما پیش دانشگاهی که بودیم، یه دبیر زبان داشتیم که کلاسمون باهاش اولین ساعت روز بود. این دبیر زبان ما که خانم خیلی خوبی هم بودن، اغلب جلسات دیر می اومدن، و همیشه هم به محض اومدن شروع میکردن به توجیه که امروز ماشینم خراب شد، امروز خیابون یخ زده بود، امروز فلان... هفته های اول ما کاملا قانع می شدیم و دلمون هم برای بنده خدا می سوخت، اما کم کم این عذر و بهانه ها انقدر تکرار شد که با اینکه واقعی بود، اما اثرش رو روی ما از دست داد. یه جوری بیشتر عصبانی مون می کرد. خوشحال تر می شدیم اگه بدون اینکه شروع کنه قصه دیر رسیدن اون روزش رو بگه، بره سراغ درسش. 

خلاصه، امروز که اومدم بگم چی شد که این چندماه فاصله افتاد، دیدم حکایت من و دیر گذاشتن پست ها و دلایلی که هربار براش دارم شده حکایت معلم زبانمون. و برای همین تمامش رو پاک کردم. ولی واقعیتش انقدر من تصمیم گرفتم به روز کردن اینجا منظم باشه و انقدر نشده که دیگه ناامید شدم و به این نتیجه رسیدم به هرحال، گه گداری هم بنویسم بهتر از اینه که کلا وبلاگ رو ببندم. خلاصه که من شرمنده شما که منتظر موندید هستم، اما فعلا همسربهشتی رو با همین مدل نامنظم به روز شدنش بپذیرید لطفا.


اما بریم سر ادامه بحثمون. دفعه پیش کلی درباره غم ها صحبت کردیم. اینکه بپذیریم دنیا بالاخره بدون غم نمیشه. حالا غم یه چیز درونیه، غصه و ناراحتی و نارضایتیه. یه چیز دیگه هم کنارش هست که معمولا با هم دیده میشن اما دوتا چیز متفاوت هستن. اونم رنج ها و مشکلات و سختی های زندگیه. که بروز بیرونی دارن و از جنس اتفاقات و شرایطی هستن که برامون رخ میده. سختی ها و رنج ها لزوما با غم و ناراحتی همراه نیستن. اما خیلی وقت ها هم هستن. این دفعه درباره اونا صحبت میکنیم. 


دلیل فلسفی:‌ رنج ها


ایده ادامه این بحث رو من باز طبق معمول از کامنت های پست قبلی گرفتم. یعنی دیدم یه سری چیزا که شما بهش اشاره میکنین از جنس غم و غصه نیست. از جنس سختی و زحمته. و تو این حیطه بحثو باز نکرده بودم. 

حالا حاج آقا پناهیان کلی سخنرانی مفصل دارن درباره راحت طلبی، درباره رنج ها و ...  که همه این حرفا اونجا کامل تر و جامع تر هست و اگه کسی اونها رو گوش کرده باشه نیازی به خوندن اینجا نداره. ولی اون چیزی که در حد یه پست باید بگم اینه که بپذیریم زندگی بدون زحمت نمیشه. یعنی راستش زندگی بدون زحمت اصلا نمی چسبه! کیف نداره!  به قول حاج آقا پناهیان اگه مدام بخوای زحمت و سختیای اطرافت رو کم کنی تهش میرسی به اینجا که بشینی رو یه مبل لم بدی ودر نهایت زخم بستر بگیری! فشار و سختی و تلاشه که با خودش نشاط و پویایی میاره، با اینکه همه ما به دنبال آسودگی و راحتی هستیم اما اگه اون اسودگی از یه حدی بیشتر بشه افسردگی و دل مردگی میاره و حواسمون هم نیست که ریشه مشکل کجاست. تو اون بحث بیکاری اشاره کردیم که یه بخش زیاد از مشکلات زنای نسل ما به خاطر همین بیکاری شون هست. 

خیلی وقتا مشکلاتی که ما تو زندگی مون داریم با اینکه به چشم مشکل بهش نگاه میکنیم اما در واقع یه عاملیه که ما رو از روزمرگی و خمودی بیرون میاره. باز یه صحبتی از حاج آقا پناهیان یادمه که میگفتن یکبار زن و شوهری پیش من اومدن که خیلی با هم اختلاف داشتن. من زندگی شون رو بررسی کردم دیدم اینا خیلی بی مشکلن. نه مسئله مالی نه کاری نه بیماری که درگیرش باشن. خیلی همه چیزشون رو به راهه. بهشون گفتم شما باید یه کاری بکنین یه فشار اقتصادی ای برای خودتون درست بکنین (مثلا یه خونه بخرین که بابتش برین زیر قرض و قسط و ...) همون باعث میشه رابطه تون با همدیگه هم بهتر بشه. آدما تو سختیاست که قدر هم رو میدونن، قدر داشته هاشون رو میدونن، به همدیگه نزدیک میشن و ... مثل همه اون تعریفایی که از همبستگی مردم تو دوران جنگ شنیدیم. و اون جمله معروف امام خمینی(ره) که درباره جنگ گفته بودن، جنگ برای ما نعمت بود. 

پس در مقابل سختی ها و مشکلات زندگی، رنج هایی که آزارمون میده، دوتا نگاه باید داشته باشیم. نگاه اول اینه که همون طور که درباره غم گفتیم، بپذیریم که زندگی بدون رنج و سختی نمیشه. تو دنیا زندگی کسی بدون رنج نیست، حالا چه ما این رنج ها رو ببینیم یا نه، و چه اون فرد رنج ها رو انتخاب کرده یا مجبور شده بپذیره ... مثل همون غم. این نگاه رو اگه داشته باشیم تحمل سختی ها خیلی برامون آسون باشه چون میدونیم حالت بدون سختی وجود نداره، پس شاید همین سختی هایی که بهشون عادت کردیم یا خودمون انتخاب کردیم بهتر باشه از رنج های دیگه.

مثلا یک زمانی که من به شدت از مهمون های چندروزه ای که داشتم خسته شده بودم و به دوستم شکایت می کردم، بهم گفت فکر کن ممکن بود همین زمان و زحمت رو برای بیماری دخترت بذاری. الان هم ثواب مهمون داری رو میبری هم سختیش با خودش غم و غصه و نگرانی نداره. این بهتره یا اون؟

یا آدم هایی که انتخاب می کنن بچه دار بشن. بچه دار شدن کنار همه شیرینی هاش دنیایی از سختیه. سختی های کوچیک و بزرگ و تموم نشدنی. اما این سختی ها بهتره که همون اندازه شیرینی و لذت و رضایت خدا رو همراهش داره یا سختی هایی از جنس مشکلات اقتصادی و بیماری... ؟ من معتقدم اگه خودمون به استقبال سختی هایی که خدا دوست داره بریم یا اگه اتفاق افتاد، با رضایت بپذیریمشون، اینجوری از سختی های بی اجر دیگه بیمه میشیم. اینجا فقط اون (رضایت) خیلی مهمه. خیلی ها سختی و رنج دارن اما راضی نیستن بهش. مدام می نالن و مدام منتظرن تموم شه. این مدل رنج کشیدن نه آدمو بزرگ میکنه و رشدی به دنبال خودش داره و نه شاید اجری همراهش باشه. اون رنج و سختی که کلی برکات همراهش میاد همونه که چه خودمون انتخابش کردیم و چه خدا برامون انتخاب کرده، از ته دل بپذیریمش و اجازه بدیم بزرگمون کنه.

نکته دوم همینه که نگاهمون رو به مشکلات عوض کنیم و به جای اینکه اونا رو عامل بدبختی و سختی و ناراحتی تصور کنیم، یه فضاهایی بدونیم که استعدادهای ما رو شکوفا میکنن. مثل آدمی که زحمت ورزش کردن و دویدن و عرق ریختن رو انتخاب میکنه چون میدونه به دنبالش سلامتی و زیبایی هست. همه سختی های زندگی از همین جنسه. مهم اینه که این شکلی ببینیمشون. 

یه زمانی که من دبیرستانی بودم. مامانم ما رو کلاس ورزش نوشته بودن که بعد مدرسه می رفتیم. کلاس ورزش اون موقع برای من مصداق واقعی یه زحمت بیخود بود. کلی باید دور سالن می دویدیم و اذیت میشدیم، بعد حرکات کششی سخت می کردیم، از نا می افتادیم که چی؟ درک نمی کردم. خوب یادمه که تمام اون مدت من به اجبار اون کلاس رو رفتم و بلااستثنا هرجلسه قبل رسیدن دعا می کردم مربی نیومده باشه و کلاس کنسل بشه. وقتی خانم هایی رو می دیدم که حسابی ورزش رو جدی میگیرن و از جون مایه میذارن درکشون نمی کردم. من فقط حرکات رو در حدی انجام می دادم که مربیم اعتراض نکنه و نفهمه هیچ فشاری به خودم نمیارم ... خلاصه لازم بود یه ده سالی بگذره تا من به هزاردلیل به این نتیجه برسم که باید کلاس ورزش برم و حالا با همه سختی هاش دربه در دنبال یه جای نزدیک خونه باشم، دخترم رو همراهم ببرم یا جایی بذارم، ساعت کلاس رو با همه کارهای دیگه م هماهنگ کنم و ...  چرا؟ چون این بار فهمیدم اون زحمت ها چه ارزشی داره. و چقدر لازمه و چه اثراتی روی سلامتیم داره. 

 فکر میکنم حکایت ما و سختی های زندگی مون هم حکایت من و کلاس ورزش رفتنه. و اون تغییر نگاهی که اگه اتفاق بیفته همه چیز عوض میشه و اصلا خودمون به استقبال سختی میریم. 


اما چطور آسونش کنیم؟

اول از همه همین تغییر نگاهه که پذیرش و تحمل سختی ها رو آسون میکنه. بهشون به چشم ورزش نگاه کنیم، همه شرایط سخت زندگی رو دستگاه تردمیلی ببینیم که روش عرق میریزیم ولی بعدش قراره حالمون بهتر بشه و خودمون قوی تر. 


دوم اینه که به خدا ربطشون بدیم. فکر کنیم خدا برای ما این نوعش رو انتخاب کرده. یعنی میدونسته من میتونم. توانایی این رو دارم. از پسش برمیام. ایمان بیاریم به انتخاب خدا و اتفاقایی که سر راهمون قرار داده و حواسمون باشه خدا داره می بینه. 


سوم پذیرش سختی و رضایت به اونه. مثلا تو حوزه های کاری، یه وقتی بود من هرکاری میکردم برام سخت بود. هر مسئولیتی قبول میکردم جونم درمی اومد تا تموم بشه. هی دنبال یه کار آسون میگشتم، انقدر فشارش زیاد نباشه، زحمتش زیاد نباشه... مدل کارها رو عوض میکردم و در نهایت تغییر چندانی حاصل نمیشد. تمامش سخت بود. اونجا بود که با خودم گفتم تو دنبال چی هستی؟ از این راحتی و کار آسون به چی میخوای برسی؟ چه رشدی هست؟ کاری که آسونه امروز و فردا و امسال و سال دیگه ش با هم فرق نمیکنه. اگه میخوای بزرگ بشی و کار مفیدی انجام بدی باید سختی بکشی و باید سر هر کار پوستت کنده بشه. اونجا که این سختی رو پذیرفتم همه چیز عوض شد. اصلا انگار آسون شد. دیگه اونقدر که قبلا اذیتم میکرد، به نظرم وحشتناک نمی اومد چون قرار نبود ازش فرار کنم. قرار نبود بعدش آسونی باشه که لحظه شماری کنم تموم بشه، بعدش یه کار سخت تر دیگه بود. این به استقبال سختی رفتن به طرز معجزه آسایی همه چیز رو آسون میکنه. 


 

اینجا خیلی زرنگی میخواد. آدم رسیدگی به پدر و مادرش رو انتخاب کنه، بابتش پاداش هم بگیره به جای اینکه سر یه بیماری یا مشکل شغلی و خانوادگی دیگه بخواد اذیت بشه بدون اجر و پاداش. مشکلاتی که خانواده شوهرش برای زندگیش درست میکنن رو بپذیره، باهاش کنار بیاد و شکایت نکنه و به جاش مشکلاتی که قرار بود تو زندگی زناشویی خودش بوجود بیاد اصلا اتفاق نیفته. تنها غصه ش این باشه که ما درگیر مشکلات پدرشوهرمیم، با سختیای مجردی کنار بیای و غر نزنی، با سختیای بچه داری، مشکلات اقتصادی، کوچیک بودن خونه و....

آدم سختی بچه دوم و سوم رو بپذیره و به جاش زحمتای بچه اولش کم بشه. تو حوزه کاری، سختی کار سخت و پروژه های زمان بر رو بپذیری و به جاش از افسردگی درجا زدن بیرون بیای و حس خوب چیزی یادداشتن موفقیت رو داشته باشی. سختی کار خونه رو بپذیری، سختی مهمون داری، سختی درگیر شدن با مشکلات اطرافیان ...

اصلا بنای دنیا بر همینه که بدون زحمت به چیزی نرسی. «لیس للانسان الا ما سعی» انسان هیچ چیزی جز اونچه براش تلاش میکنه نداره. این فلسفه رو که بپذیریم و باهاش کنار بیایم اون وقت میبینیم سختیایی که ازشون شکایت میکنیم خیلی هم سخت نیست، نسبت به اتفاق دیگه ای که ممکن بود برامون بیفته خیلی هم بهتره، نسبت به چیزی که در ازاش به دست میاریم خیلی هم خوبه. اصلا وقتی قرار نیست سختیا تموم بشن، بذار همینا باشن که به هرحال بهشون عادت هم کردیم!

یه روایت درباره حضرت علی علیه السلام هم هست، که مدتیه خیلی به من کمک میکنه. این روایت میگه امیرالمومنین(ع) وقتی بین دوتا کار خوب، مردد می موندن، اونی که سخت تر بود رو انتخاب می کردن. شاید شماها هم مثل من مشکل تصمیم گیری داشته بشید. وقتایی که آدم بین دوگزینه خوب، دوراه خوب، دو انتخاب خوب می مونه و نمیدونه باید کدوم رو ترجیح بده. من با کمک این احادیث برای این مدل تردیدهام یه تقلب پیدا کردم. همیشه نمیتونم بهش عمل کنم  اما خیلی وقت ها وقتی مشخصه که کدوم سخت تره، سعی میکنم همون رو انتخاب کنم... 


خیلی خوشحال میشم اگه شماها تو کامنت ها بحثو کامل کنین. همون کاری که واسه پست قبل کردین. 


فرشته بانو
۲۴ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام. سال نو و روزهای قشنگ رجب پربرکت باشه براتون ان شاالله. خب اینطور که معلومه مدتی این مثنوی تاخیر شد... عذرمیخوام بابتش. همون طور که خودتون هم میبینید من وارد هردلیل که میشم انقدر میخوام مفصل بنویسم و به همه جوانبش اشاره کنم که یه وقت و انرژی زیادی میخواد شروع اون بحث. و تو شلوغیای اسفند این وقت اختصاصی رو نتونستم برای اینجا بذارم.  یه سری از کامنتا هم مونده که ان شاالله فردا و پس فردا همه رو جواب میدم. بازم خیلی خیلی ممنونم ازتون که بحث رو کامل میکنید با نظراتتون.

خودم خیلی دوست دارم زودتر این بحث حال خوب تموم بشه چون چندتا حرف خیلی مهم دیگه هم دارم که معطل تموم شدن این بحث مونده. فعلا بریم سر دلیل چهارم که به نظر من خیلی مهمه. 


۴ ) دلیل فلسفی


اسمش رو گذاشتم دلیل فلسفی چون به فلسفه زندگی و نوع نگاه آدم برمیگرده. راستش من فکر میکنم درصد زیادی از بد بودن حال ما آدم ها به خاطر اینه که فلسفه زندگی رو درست نفهمیدیم. اشتباه گرفتیم. و همین اشتباه گرفتنه باعث میشه به دنبال چیزی بدویم که اساسا دست یافتنی نیست.

نمیدونم ریشه این مشکل کجاست یا از کجا باید درستش کرد. اما هرچی هست، همین اصلاح نگاه به دنیا و ویژگی های زندگی دنیا مشکل خیلی ها رو حل میکنه. یه تغییر نگرشی ساده که مشکلات عملی رو برطرف میکنه. جالبه نه؟

قضیه اینجاست که خیلی از ما اون ته ته ذهنمون دنیا رو با بهشت اشتباه گرفتیم. یعنی توقع خصوصیات بهشت رو از دنیا داریم و طبیعیه که محقق نمیشه و مدام ما رو ناامید میکنه. 

فرق دنیا با بهشت چیه؟ در بهشت حال خوب مستدام وجود داره و در دنیا اصلا قرار نیست وجود داشته باشه! نمیشه وجود داشته باشه!

دلیلش این نیست که ما جایی کم گذاشتیم یا باید بیشتر تلاش کنیم یا ما بدشانسی آوردیم و بدبختیم و ... نه! اصلا نمیشه در دنیا زندگی کرد و حال بد نداشت، غم نداشت، غصه نداشت... زندگی بدون غم وجود نداره. 

احتمالا شما هم این جملاتی که تازگی ها تو اینستاگرام رایج شده به چشمتون خورده: من فقط قسمت خوب زندگیم رو با شما شریک میشم یا همه روزهای بد دارن، یا از روی پیج کسی زندگیشو فضاوت نکنیم و ... صاحبان اون صفحه های رنگی و پر از گل و بلبل چی میخوان بهمون بگن؟ که تو زندگی ما هم غم و غصه و خستگی و افسردگی و شلوغ پلوغی و ناامیدی هست. منتهی شما نمی بینید. و واقعیتش اینه که باوجود این جمله ها باز هم برای ما سخته باور کنیم حرفشون راسته. پیش خودمون فکر میکنیم مد شده این حرفا رو بزنن یا نکنه میگن که چشم نخورن... چرا نمیخوایم باور کنیم؟‌چون یه فکت غلط ته ذهنمون حسابی جا خوش کرده: که زندگی شیرین بدون غصه وجود داره. 

من کی از این اشتباه بیرون اومدم؟ بعد از ازدواجم. تا قبل از ازدواج من هم لاید مثل خیلی از دخترای مجرد دیگه با خودم فکر میکردم تنها فاصله من با خوشبختی ازدواجه. به زبون نمی اوردم ولی انگار قرار بود خطبه عقد خونده بشه و من با یه مورد کاملا هم کفو و مناسب ازدواج کنم تا همه چی دنیا خوب و روبه راه بشه. پامو بذارم تو بهشت. 

این اتفاق افتاد. من ازدواج کردم. با یه فرد کاملا مناسب. ولی بعد یه مدت سرخوشی اول ازدواج، اون بهشت رویایی هم تموم شد. دوباره سر و کله غصه ها پیدا شد. هرچند شکلشون عوض شده بود. دیگه غرغرهای تنهایی و مجردی و عدم استقلال و بی همدمی و معلوم نبودن آینده نبود... ولی ماهیتشون همون بود. بازم غصه بودن. به همون تلخی و زشتی که قبلا بودن. 

حالا این مثال درباره ازدواج بود. ولی تو همه همه همه چیز صادقه، ما مدام برای خودمون یه هدف تعریف میکنیم و منتظریم بهش برسیم و مطمینیم همه مشکلات و غم های الانمون به خاطر فاصله ایه که از اون هدف داریم، یکی بچه نداره، یکی مریضه، یکی میخواد کنکور بده، یکی دنبال شغل مناسب میگرده، یکی دوست داره خونه بخره و ... هدف ها تعیین میشن، بالاخره بهشون میرسیم و بعد یه مدت کوتاه خوشی کوتاه مدت دوباره مثل کارتون سیندرلا ساعت دوازده میشه و همه چیز به حالت قبلیش برمیگرده. 

شاید شماها هم انقدر این رفت و برگشت ها رو تو زندگی تجربه کرده بشید که به این نتیجه رسیده باشین که مشکل جای دیگه ایه. انگار قرار نیست ما اینجا خوشی و آرامش دایمی داشته باشیم. 

بله دقیقا همینه. قرار نیست و فهم همین نکته کوچیک کلید حل خیلی از ناراحتی هاست. 

یه بزرگی میگفت اصلا زندگی بدون غم نمیشه. ذات دنیا با رنج و غصه تنیده شده. همون طور که خود قرآن به صراحت میگه: لقد خلقنا الانسان فی کبد. اصلا انسان را در رنج آفریدیم. 

اما اینجاست که تفاوت آدم ها معلوم میشه. اینکه تو یا باید غم درونی داشته باشی یا غم بیرونی. بدون غم نمیشه اما اما اما خدا نوع این غم رو به انتخاب ما قرار داده. میشه برای غصه های کوچیک زندگی مون حالمون بد باشه و روزامون خراب بشه و میشه غصه های بزرگ بیرونی داشته باشیم. از جنس غصه های اولیای خدا. راستش شدت غصه خیلی فرق نمیکنه، یعنی اونی که به ظارهر غم کوچیک تر و آسون تر رو برمیداره در نهایت به اندازه همون آدمی اذیت میشه که دردهای عمیق داره. 

پس از غصه راه فراری نیست. تنها راه حل اینجاست که چه نوع غمی رو انتخاب کنیم. 

و حال بد مال غم های کوچیک دنیاییه. غم های بزرگ با همه سختی و درد و رنجشون با خودشون آرامش و اطمینان و رضایت هم میارن. درحالی که غم های کوچیک آدم رو به ناشکری و ناامیدی و کم طاقتی میرسونن. 

پس همه حرف این پست تو دو نکته بود:

اول اینکه از دنیا توقع غیرواقعی نداشته باشیم. بدونیم غصه جزء لاینفک زندگی دنیاییه. پس به جای اینکه ازش فرار کنیم بپذیریمش و خودمون رو براش آماده کنیم. 

یه مثال جالب براتون بزنم. من اوایل در ارتباط با خانواده همسرم به شدت سنگ تمام میگذاشتم. یعنی هرکاری که فکرش رو بکنید انجام میدادم که از من راضی باشن و مشکلی بینمون به وجود نیاد. با این وجود در کمال بهت من باز هم هرچند ماه یکبار یه مشکلی این وسط بوجود می اومد که واقعا من هیچ تقصیری توش نداشتم. یعنی یا کاملا سوءتفاهم بود یا ربطی به من نداشت یا به خاطر بی تدبیری همسرم بود و ... این برنامه سالها طول کشید. یعنی من مدام همه تلاشم رو میکردم که همه جوره راضی نگهشون دارم و مقدمات دلخوری رو فراهم نکنم، و باز هم هرچند وقت این اتفاقی که انقدر ازش فرار میکردم اتفاق می افتاد. و میتونید تصور کنید که من هربار چقدر اذیت و ناراحت میشدم که بدون اینکه کوتاهی ای کنم به خاطر اس ام اسی که تحویل داده نشده یا مهمونی ای که یکی دیگه گرفته یا امتحانی که زمانش دست من نیست و با یه برنامه دیگه تداخل داره... خانواده همسرم از من ناراحت بشن. منی که تو این رابطه هیچ وقت خودمو ندیده بودم تا بتونم راضی نگهشون دارم. خلاصه این قضیه بود و من هی تلاشم رو بیشتر میکردم و باز این اتفاق می افتاد و هربار به شدت منو داغون می کرد. اما کی تموم شد؟ وقتی تکرار این ماجرا منو به نتیجه جالبی رسوند. اینکه از اساس توقع اشتباهی داشتم. رابطه بدون دلخوری تو زندگی واقعی وجود نداره. چرا؟ چون دنیا دار تزاحمه. سلیقه من، فکر من، نظر من، وظایف من، اعتقادات من ... همه و همه مدام در تقابل با آدم های مختلفه و همین تزاحم و تقابله ناراحتی ایجاد میکنه. فقط خود آدمه که با خودش مشکل نداره که تازه اونم خیلی هامون داریم! :) 

وقتی اون هدف غیرواقعی رو کنار گذاشتم و به هرسختی که بود بالاخره پذیرفتم که تو این رابطه هم هرچند دو طرف خوب و مومن و خیرخواه ... مشکلات و ناراحتی هایی پیش بیاد، همه چیز به طرز شگفت انگیزی آسون شد. حتی برای راحت شدن کار خودم بازه زمانی هم تعیین کردم که مثلا تو سالی چهار بار مشکل جدی و دلخوری با خانواده همسرت پیدا میکنی. بعد هربار که دوباره یه ماجرایی شروع میشد به جای اینکه مثل قبل عزا بگیرم که ای داد! باز من بی تقصیر مقصر شدم! باز باید روزام تلخ بشه، اعصابم خرد بشه، فکرم مشغول بشه روزها ... تا همه چی به حالت عادی قبل برگرده... به جای همه این کارا با خودم فکر می کردم که خب این چندمی امساله؟‌وقتش بود یا زودتر شروع شد؟ یا حتی یه ماه بیشتر طول کشید؟ :) 

حالا ماجرای کل درد و مشکل و گرفتاری تو این دنیا هم همینه. ازش فرار نکنیم. براش اماده باشیم و بپذیریمش. چون در هرحال میاد. و انقدر سعی نکنیم زمینه هاشو کم کنیم، براش دنبال علت بگردیم و اون علتا رو مقصر بدونیم.  بالاخره برای همه غصه هست و میاد چه بخوای چه نخوای. 

من حتی یبار نشستم با خودم فکر کردم گیریم که من هیچ مشکلی تو زندگی شخصیم نداشته باشم، هیچی هیچی. با اطرافیانم هم. حتی اطرافیانم هم با هم خوب باشن که من غصه اونا رو هم نداشته باشم... یه حالت رویایی که واقعا دست نیافتنیه اما فرض بگیریم که هست. اما تو این حالت هم حتی گاهی خبر فوت یه دوست میتونه تا مدت ها زندگی آدمو تلخ کنه. اونو چکارش کنم؟ من تا کجا توان و اختیار دارم که جلو غصه های اطرافم رو بگیرم؟

آیا همه دنیا تو صلحن؟ آیا بچه های یمن کشته نمیشن؟ فلسطینیا آواره نیستن؟ مردم بحرین، سوریه ... همه فقرها و دردها و مشکلات دنیا. اینا رو چکارش کنم؟ 

به جای این تلاش بی فایده، دل بستن به سرابی که وجود نداره، بهتر نیست با واقعیت دنیا کنار بیام؟


دوم هم اینکه دنبال غم های بزرگ باشیم. دردهای عمیق. غم آدم های دیگه، غصه مردم. غم های متعالی. از این دایره تنگی که دور خودمون کشیدیم بیرون بیایم و دنیا رو ببینم. برای آدمهایی که نسبتی با ما ندارن غصه بخوریم، به سرنوشتشون حساس بشیم، کاری اگه از دستمون برمیاد انجام بدیم... خودخواهی و خودبینی مون دو کنار بذاریم و بعد تک تکمون میبینیم که غصه های کوچیکمون هم تموم میشن. یا واقعا خدا اداره زندگی مون رو به عهده میگیره و زندگی فردی و خانوادگی خوب و کم مشکلی خواهیم داشت و یا غصه ها و مشکلات می مونن اما دیگه ما رو اذیت نمیکنن. چون ما دیگه بزرگ شدیم و زورشون بهمون نمیرسه. 

خودمون رو از خبرهای بد، از پیگیری اوضاع دنیا، از غصه های آدم های دیگه دوست و آشنا و فامیل دور و نزدیک، از حل گرفتاری های مردم ... دور نکنیم. سرمونو تو برف نکنیم به امید اینکه یه آشیونه کوچیک شاد بسازیم. که ساخته نمیشه. حتی وقتی به ظاهر همه چیش سر جاشه هیچی ما رو خوشحال نمیکنه. تو غصه های بقیه آدما شریک شیم و براشون دل بسوزونیم و بعد ببینیم که حال خوب و حس شادی و خوشبختی تمامش دست خداست و هیچ ربطی به اون عواملی که فکر میکنیم نداره. 


فرشته بانو
۰۳ فروردين ۹۷ ، ۰۳:۴۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴۵ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


مشکل چهارم: مصرف گرایی


خب واقعیتش اینه که از اول بنا نداشتم این موضوعو تو دلایل بیارم. به نظرم یه بحث فرعی بود که میشد بهش اشاره کرد یا نه. در هرصورت زیادی مصداقی بود. فکر میکنم استارت توجه به این عامل رو یکی از دوستان تو کامنت ها زد و بعدش من هی بهش فکر کردم و انقدر نمونه پیدا کردم که دیدم بعله. یه عامل خیلی مهمه. 


راستش اولین بار که یکی از دوستانم بهم گفت میخوام مبلام رو عوض کنم جا خوردم. از عمر ازدواجشون شش هفت سالی میگذشت حدودا، و من هیچ جوره پیش زمینه ای از این نداشتم که میشه یک وسیله خونه رو قبل خراب شدن، یا حتی بعد پیدا کردن یک مشکلاتی به جای تعمیر، فقط محض تنوع عوض کرد. دیدی که من تا اون موقع از اطرافم گرفته بودم این بود که خب مثلا آدم یک دست مبل موقع عروسی میخره و این هست، سال های خیلی خیلی بعد اگه خونه بزرگ شد اگه نیاز بود و اینا یه دست دیگه بهش اضافه میکنه، یا اگه این مشکلی پیدا کرد روکشش رو عوض میکنه... بعد خیلی اتفاقی همین نمونه ساده هی تو زندگی اطرافیانم تکرار شد. اونایی که خیلی مذهبی بودن، اونایی که ساده زیست بودن حتی، هنوز ده سال از ازدواج هیچ کدوم نگذشته بود ولی من خونه هرکس که میرفتم میدیدم اینم مبلاش عوض شده، سرویس تختش عوض شده... و راستش رسید به اینجا که خودم هم یک روز با خودم فکر کنم خب اگه ما پولی داشتیم بد نبود مبلا رو عوض میکردیم و برای توجیهش یه سری بهانه ردیف کنم که فلان جاش خراب شده یا از اولم راحت نبودن و ... همون موقع سریع به خودم اومدم که تو  دیگه ادامه این زنجیره نباش! چون ممکنه دو نفر دیگه هم بیان خونه تو و این رفتار تو باعث بشه به این موضوع فکر کنن و یه رفتار غلط همین طور به صورت تسلسل وار در جامعه تکرار بشه. اتفاقی که الان سر جهیزیه یا مراسم عروسی افتاده و اگه نتیجه ش دیر ازدواج کردن جوونا باشه که هست، به نظر من تک تک آدمایی که با همون رفتار به ظاهر شخصی خودشون، این موضوعو تقویت کردن تو گناهش دخیلن.

 این عوض کردن وسایل با هدف ایجاد تنوع، اصلا یک فصل جدید تو سبک زندگیه که سال های اخیر شروع شده و دلیلش افزایش رفاه مادی و ازون طرف ویروس مصرف گراییه که همه تولیدکننده ها به خاطر سود خودشون به جون مردم انداختن. یعنی میشه دنیا رو به دو قسمت عمده تقسیم کرد. فروشنده و خریدار. و حالا فروشنده ها به خاطر سودشون دارن فرهنگ مردم رو عوض میکنن، نیاز کاذب ایجاد میکنن حتی... در گذشته اول نیاز بود بعد متناسب باهاش یک وسیله مثلا طراحی میشد، الان تولیدکننده ها میگردن ببینن کجا میتونن یک نیاز بگنجونن که متناسب باهاش وسیله تولید کنن. نمونه ش هم که الی ماشاالله از تخم مرغ پز و ماست بند و ... گرفته تا آویز ساعت. یعنی من اولین بار که آویز ساعت رو دیدم واقعا به هوش طراحش آفرین گفتم که چه جوری تونسته این ایده رو بزنه که اصلا یه نوع جدید از زیورآلات واسه یه جای جدید طراحی کنه که استقبال هم بشه. واقعا تا چندسال پیش به ذهن کدوممون میرسید به بند ساعت هم میشه یه چیز تزیینی آویزون کرد؟...

میدونید تا وقتی دست این طرف پوله، این ماجرا تمومی نداره. اون طرف مدام ایده های جدید میزنه، نیاز کاذب ایجاد میکنه و با همه ابزار رسانه ای که در اختیار داره و تبلیغات موثر اون نیاز رو واقعی جلوه میده... این ماییم که باید یه جایی جلوی این پروسه رو بگیریم. 

چرا؟

چون سنگینی همه این بارهای اضافه ای که داریم رو زندگیمون میذاریم، بدون اینکه حواسمون باشه داره حالمون رو هم همین طور سنگین و آشفته میکنه. تمام لباس ها، وسایل خونه، زیورآلات، کیف و کفش و فرش و پرده و مبل ... اینا همه رو دوش مان. چرا؟ چو متعلق به مان و هر تعلقی یه بخشش به ما وصله. مثل یه آدمی که یه عااالمه سیم بهش وسله به چیزای مختلف. ما الان این شکلی شدیم. این آدم قطعا نمیتونه بدوه، نمیتونه پرواز کنه، نمیتونه نفس بکشه از یه جایی به بعد. 

و اون (جا) کجاست؟ وقتی قصد خرید دیگه رفع یک (نیاز واقعی) نیست. 

روی واقعی تاکید دارم، چون همیشه آدم یک نیازی رو برای خودش جور میکنه، بماند که الان طوری شده که آدم ها خیلی رک و راحت میتونن بگن برای تنوع، برای تفریح، برای خوب شدن حالم ... خرید کردم. و نمیدونن که این خرید دقیقا ضد اون خوب شدن حاله، چون یه باربر که به سختی میتونه قدم از قدم برداره رو شما داری هی دوشش رو سنگین تر میکنی. این سبک خریدها فقط یه لذت آنی میده و فریب میخوریم.  

این عامل رو توی نیازهای اجتماعی آوردم، چون جامعه داره هی تقویتش میکنه و بهش پر و بال میده. مثل همون قضیه مبل که گفتم. مثلا اگه ما کفش یا کیف یا مانتو خوب و سالم داریم چرا باید سال بعد فقط به خاط اسم خرید عید دوباره یکی بخریم؟ چون همه میخرن. چرا باید توی جهیزیه ها یا سیسمونی ها انقدر وسیله غیرضروری و اضافه باشه؟ چون همه میگیرن. 

من همیشه کفش اسپرت می پوشم. سالی که تازه ازدواج کرده بودم یه کفش مشکی که یکی دوسانت پاشه داشت برای عید خریدم. تنها کفش مهمونی من همونه. تا الان که شش هفت سالی گذشته هرسال دم عید چک کردم دیدم هنوز خوبه و سالمه، مدلش هم جوری نبوده که از مد بیفته، پس بهانه ای نداشتم برای عوض کردنش. مهمونی های خاص در طول سال می پوشمش و عید به عید و دوباره میره تو جاکفشی. الان دیگه یه حالت رکورد زدن پیدا کرده برام که یک سال دیگه هم اضافه بشه. یا یادمه یکی از استادامون تعریف میکردن که من خیلی سال پیش یک چادرمشکی خوب گرفتم و پایینش رو هم خودم با دست تمیز و ریز تو دادم، مهمونی به مهمونی میپوشم و همیشه با دست می شورمش و مثلا بیست ساله که این چادرمشکی مهمونی منه... حتما شما هم ازین مثالای جالب دارین که خوشحال میشم برامون بنویسین. 

وقتی به این مثالا میرسیم میبینیم یک جای اصلی کار میلنگه. اصلا مشکل یه جای دیگه ست. اینکه ما تنوع و تفریح زندگی مون شده خرید. اصلا کی دیگه روی نیازهای واقعی و اساسی فکر میکنه؟ 

اینو چکارش کنیم؟

بهتره اول ریشه یابی کنیم. هر آدمی تو زندگیش به تنوع نیاز داره، به ذوق و شوق نیاز داره، به تفریح نیاز داره، به حس تازگی نیاز داره... حالا اگه این نیازای طبیعی با چیزای اصیل پرنشن، گزینه هایی مثل خرید میاد جایگزینشون میشه. 

اون آدمی که اهل مطالعه و علم و درس و بحثه چرا مثل ما به فکر عوض کردن وسایل خونه ش نیست یا تو هر مهمونی یه لباس جدید نمی پوشه؟ چون تفریحش کسب علم و مطالعه ست، نیاز به ذوق و شوقش رو با چیزای جدیدی که می فهمه و میخونه برطرف میکنه، شخصیتش رو از آگاهیش و دانسته هاش میگیره نه از ظاهرش که حالا از همه شیک تره یا خوش سلیقه تره و فلان، اینکه ساکن نیست و مرده نیست، داره خودشو بالا میکشه و روبه جلو حرکت میکنه، حس تر و تازگی رو بهش میده و در نتیجه دیگه تو اسباب و وسایل خونه دنبالش نمیگرده. 

وقتی توجه به روح باشه، مادیات(با همه مصادیقش) میشه ابزار نه هدف.

یه دوستی دارم که به شدت آدم مذهبی و ولایی ای هم هست. منتها بیکاره. البته همون طور که تو پست قبل گفتم کی قبول میکنه که بیکاره؟ این دوست من هم به همین صورت. ولی من که از بیرون نگاهش میکنم میفهمم که حسابی بیکار و بی دغدغه ست. هیچ مسیر روبه رشد جدی ای برای خودش تعریف نکرده که جزئی از اون باشه، نه درسی، نه حوزه ای، نه حفظ قرآنی، نه یه سیر مطالعاتی یا کلاس فوق برنامه ای، نه شغلی، نه حتی بچه های بعدی. جالب اینجاست که من هربار میبینمش یه ایده جدید واسه خونه شون داره، یبار میگه دیوارا رو رنگ کنیم، یبار میخوام این دوتا وسایلمو بفروشم به جاش فلان و فلان بخرم، یبار میخوام فلان وسیله م رو بزرگ تر کنم، یبار حتی خونه مونو عوض کنیم... یعنی بعضی وقتا دلم به حال شوهرش می سوزه که هر ماه همسرش براش یه برنامه جدید داره. چرا؟ چون اونقدر بیکاره که همه گیرش افتاده به وسایل خونه. 

اصلا میشه همینو نشونه گذاشت. هروقت دیدیم خرید و تغییر و عوض کردن داره میاد تو فکرمون یعنی راکد شدیم. یعنی روح رو رها کردیم... چاره ش اینه که به فکر تفریحات روح باشیم. دوتا کتاب تازه رو شروع کنیم، یک کلاس یا دوره جدید ثبت نام کنیم، دنبال کسب علم بریم، حتی یه مجموعه سخنرانی واسه گوش دادن انتخاب کنیم، یک دغدغه هامونو بزرگ کنیم و دنبال خبرای جهان اسلام باشیم، تحلیل سیاسی بخونیم... ببینیم تو دنیا چه خبره. دقیقا به نسبتی که توجهمون به تمام مصادق مادیاته، به همون نسبت داریم درجا میزنیم. حالا کم یا زیاد. 


البته این رو در نظر بگیرید که این بحث مصرف گرایی یه دامنه گسترده داره. یعنی اگر منطقی فکر کنیم اساس زندگی خیلی هامون میره زیر سوال. خیلی نیازهای واقعی رو حتی میشه یا چیزهای دیگه رفع و رجوع کرد... یه چیزی مثل زندگی قدیمی ها که تا چینی رو بند میزدن و لباس رو رفو میکردن و ... یا سبک زندگی مینی مال که تازگی تو غرب راه افتاده. یعنی اون ضرورته خیلی میتونه پایین بیاد و دست نیافتنی بشه که شاید درست هم باشه. منتهی ما داریم تو جامعه امروز زندگی میکنیم و خواهی نخواهی مقدار زیادی آلوده شدیم به مصرف گرایی. مهم اینجا اینه که گسترشش ندیم، هی پیشرفت نکنیم توش. همین جایی که هستیم بمونیم یا کم کم و به تدریج اصلاحش کنیم. یعنی عوض کدن مبل نرسه به عوض کردن پرده و فرش... یه دست لباس عید هرسال نرسه به دو دست اسپرت و مجلسی، و باز کم کم تو همین یه دست با خودمون فکر کنیم کدوماش واقعا لازم نیست و میشه با همون قبلی ها سر کرد. پس یهو سختش نکنیم. هرکس تو کلاس خودش، طبقه اجتماعی خودش، شرایط و اطرافیان خودش ... فقط جلو پیشرفت این عادت اشتباه رو بگیره. و بفهمه نشونه یه مشکل خیلی خیلی بزرگ تره. 

  مصرف گرایی هم نتیجه حال بده و هم دلیلش.

 پس چرا حالمون خوب نیست؟ چون دوشمون حسابی سنگینه و هر روز هم سنگین ترش میکنیم. 


فرشته بانو
۲۶ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ نظر